گزارش شیر از روز بارانی
هنوز شیراز باران که می‌آید حتا زمستانش بوی دیگری می‌دهد، دیگرتر از جاهای دیگر.
هنوز هم که بگذرد باز باران روی برگ‌های ریخته‌ی باغ بوی دیگری می‌دهد. حافظ سرجایش هست صدسال که بگذرد، هنوز که بگذرد...
حافظ‌های دم مغرب دیدنی‌تر هستند. خاصه زمستان باشد. هنوز دیوارهاش و رواق‌های آجری و کاج‌ها و سروها.
هنوز می‌ایستد مردی چاق و کتابی در دست شعر حافظ را به زبان آلمانی برای چند آدم زردموی سرخ‌چهره می‌خواند و معنا می‌گوید.
هنوز کوچه‌ها را می‌شود تفکیک کرد، کوچه‌باغ‌ها را، این یکی بوی دردم از یار است را می‌دهد، آن یکی بنشینم و صبر پیش گیرم و آن یکی به‌هوش بودم از اول.
ماهی‌های حوض ماهی شیخ آبی چاق‌تر شده‌اند. دیوارهای گلی شره‌تر، هوا اما اگر باران‌هم نبارد بوی شعر می‌دهد. بوی مادگی برگ خیس‌خورده. بوی خیس.
آدم‌ها می‌روند و می‌آیند و می‌روند.
وسوسه‌ی کلام اما رها نمی‌کند حافظ‌های دم مغرب را. شیخ‌ آبی‌را، سروهای سبزپوش را.
صد سال هم که بگذرد باز باران‌های نباریده روی برگ‌های نریخته‌ خواب می‌پاشند.

............................

یک مادیان دنبال یال خویش می‌گردد
امروز پنجم دی‌ماه است
I
روی دیوارهای مدرسه‌ چیزهای جالبی هست برای دیدن، برای خواندن. درست مثل پشت کامیون‌ها. نامه‌های عاشقانه‌ی نوبالغانه را این‌جاها می‌توان خواند؛ روی دیوارهای مدارس دخترانه. اظهار عشق‌های عجیب و غریب و خیلی چیزهای دیگر که خیلی چیزها را روشن می‌کند از تعبیر و برداشت‌های این ملت. یکی از شاهکارهای این ابراز عشق:
کوچه‌ی باریکی توی یکی از شهرهای کوچک؛ روی دیواری آجری که پس‌زمینه‌ی به‌هم‌ریز و شلوغی‌ست برای این بیت:

چنان‌کاری دلت با قلب من کرد

که موج زلزله با ارگ بم کرد!

و بدین سان است که...

II
اکبر رادی دوست‌داشتنی بود. اصلا دلمان نمی‌خواهد حالا که مرده دوباره مرثیه‌سرایی کنیم. حال آدم به هم می‌خورد. حالا خیلی‌ها از او خواهند گفت. داشتم فکر می‌کردم چرا یکی این‌جوری می‌شود و یکی نه. دیدم نه! رادی فرق می‌کرد؛ ذاتا دوست‌داشتنی بود. حرف‌ش اگرچه ساده تا ته دل می‌رفت. آن‌قدر با دوستی با تو حرف می‌زد و آن‌قدر عمیق اثر می‌گذاشت که انگار پیامبری‌ست. هنوز نفوذ صمیمی صداش را یادم هست. شاید یک روز زمستانی بود. بعضی‌ها نور توی کلما‌ت‌شان هست. یک‌جوری ملایم و محکم حرف‌می‌زنند که عین یک نیزه‌ی تیز حرف‌شان تا ته می‌رود. مکالمات رادی سرشار از تعابیر و ترکیب‌های سرشاری‌ست که به جان می‌نشیند. این ‌توی دیالو‌گ‌های نمایش‌نامه‌هاش هم هست. توی مقالات‌ش هم هست. مکالماتش مثل قصه‌های یک قصه‌گوی شفاهی قصه است. یک تاریخ‌گوی شفاهی بود.
از این‌ها گذشته رادی هم نشان داد که یک نمایش‌نامه‌‌نویس خوب که قصه را خوب روایت می‌کند و دیالوگ‌هاش پر از تعابیر نغز است لزوما قصه‌نویس خوبی هم نیست.

III
ببینید نثر گفتاری غنی‌ش را:

گريز كوتاهى به كوچه‌پس‏كوچه‏هاى دوردست بزنم. خارج از محوطه‌ی دلگير و بسيار عبوس دبيرستان، ما در ته نواب سه بچه‌محل بوديم كه در هيأت گيلانيان ساكن تهران با هم آشنا و كم‏كمك جور و نزديك شده بوديم: حسين زنده‏رودى، محمدرضا زمانى و من و آنچه ماده‌ی اين دوستى را غليظ مى‏كرد، اين‌كه هر سه اصالتاً گيلانى بوديم و ريشه در سنت داشتيم و با بروبچه‏هاى بلغمى آبمان به يك جو نمى‏رفت و با اهل روزگار اخت نمى‏شديم و جمعه‏ها به كوه و منظريه مى‏زديم و آن شناى كرال و پروانه و عهد بسته بوديم كه پاك، پر، جوشنده زندگى كنيم و سر به لوكس‏ها و آخورهاى فصل نسپريم و روح عصيان خود را در برابر هر چه سطحى، بدلى، پوچ و حيوانى است، فعال و زنده نگه داريم؛ يعنى در برابر خوردن و خفتن و گُشنى كردن -به‏زعم غزّالى طوسى- و يك روز هم رحيق رحمت را سركشيدن و رو به قبله افتادن. مى‏گفتيم: همه‌ی اين تعلقات مذبوحانه درست! بسيار خوب، كه چه؟ يك عمر توى مزبله‏هاى خاك بلولى و مثل كنه به اين ميز و آن صندلى بچسبى و در حبّ دنيا، ماشين، ويلا و زرق و برق و مقام‏هاى دو روزه- غمباد هندى بگيرى، و حرص كلبى و جاه‏طلبى‏هاى حقير خود را به اين قُمپُزهاى عوامانه ارضا كنى، و آن‌قدر بازى كنى و دفع‌الوقت كنى كه دندان‏ها بريزد و قوزت دربيايد و فشار و نقرس و قند و بواسير و هر چه درد و مرض دارى، به يك‌باره عود كند تا خلاصه اسكلتى به نام اجل با داس معروف خود بيايد و الفاتحه مع‏الصلوات! بله، و تو آن‌جا بى‏روح و باد دررفته دراز كشيده‏اى و انگار كه اصلاً نبوده‏اى و انگار كه هرگز شرارت و قمپز عاميانه و آن همه قهر و تهر و باد و بود و حرص كلبى و لاف خشكه نداشته‏اى. و باز كه يعنى آمدن، فخر و كبر و ناز كردن و هفتاد سال زمين را به فضله آلودن و بعد هم كلاه سليمان به سر گذاشتن و غيب شدن براى هميشه كالمعدوم! خوب كه چه؟ به اين حالت پشت نوبت ايستادن و دست‏كم پنجاه سال معطلى براى لقمه‌ی كرم‏ها شدن، اين چه حماقتى است؟ پس اولين نشانه‌ی عصيان ما عليه اين بساط مسخره آن بود كه خوردن گوشت را بر خود حرام كرديم. دامنه‌ی معاشرتمان را با حقارت‏ها و ابتذالات زندگى تنگ‏تر گرفتيم. قرآن را در هيأت به عربى و پيش خود به ترجمه خوانديم. بعد سر وقت انجيل و اسفار اربعه رفتيم. بعد سر از تورات و عهد عتيق درآورديم. بعد قطعه‏هايى از اوستا بود و بعد بودا و كنفوسيوس و همين‏طور از لابه‏لاى كتاب‏هاى مقدس عبور مى‏كرديم و مى‏خواستيم بدانيم آنها چه توجهى براى اين «هستن» نامعقول در عالم امكان دارند. يك نكته مشخص بود و هيچ‏گونه امايى برنمى‏داشت: محور آرمانى همه اديان و مذاهب يكى بود و در يك مدار مى‏چرخيد. همه آنها انسان را به عشق، به عدل، به يك‌آهنگى و به نيكى و پاكى و زيبايى دعوت مى‏كردند. و اينها گروهى از مسلمات اوليه بودند كه ما مصاديق عينى آنها را هيچ در اطرافمان نمى‏ديديم، و در جست‏وجوى بى‏امان خود همچنان اتم‏هاى كوچك سرگردانى بوديم كه ابن‏السبيل مى‏گشتيم. پناهنده، بى توشه، تشنه. كه بود آن‌كه راز جليلى را ميان تشنگى و رنج كشف كرده است؟
از مکالمات با ملک‌ابراهیم امیری
پس کیست؟
I
عشق و عاشق و معشوق گر نه ماییم پس کیست؟ هرچه نه این دم است، عالم دویی است. این نادره نگر که من بی‌من بر من عاشقم و من بی‌من دائم در آیینه وجود معشوق می‌نگرم، تا من کدامم؟

II
«... چون سه‌ساله شدم، این پرسش بر دلم گذشت «خدای تو و خدای خلق کجاست؟» مسجدی بود در نزدیکی خانه‌ی ما. چند از کودکان را پرسیدم: «خداوند خود را می‌شناسید؟» گفتند: «گویند خدا را نه دستی است و نه پایی» زیرا از پدران خود شنیده بودند که حق تعالی منزه است از دست و پا و جوارح. از این سخن مرا وجدی حاصل آمد و شتابان دویدم و حالتی بر من عارض شد شبیه آنچه با انوار ذکر و واردات الهی از مراقبه و تفکر بر شخص عارض می‌شود‌، اما حقیقت آن‌چه بر من گذشت را درنیافتم.»

III
دوبار دیگر در هفت‌سالگی و سپس پانزده‌سالگی چنین تجربه‌هایی داشت. اما نقطه‌ی عطف زندگی‌اش را در جوانی چنین نقل می‌کند:

«... ترس مرا گرفته بود . از چپ و راست، بدین سو و آن سو مردم در حرکت بودند. ‌در خرابه‌‌ای بودم ، پس ‌آ‌‌‌‌ن‌جا ماندم تا شب فرارسید ، چون شب شد به دکّه‌ام باز گشتم و تا سپیده‌دم به حال وجد و حزن و افسوس و اشک‌ریزان، ماندم. واله بودم و حیران. بی‌اراده «غفرانک‌، غفرانک» بر زبانم جاری بود‌، زبانم از حکرت بازایستاد. چنان بودم که گویی ساعت‌ها و روزها آنجا به‌سر برده‌ام. ساعتی دیگر ماندم‌، ناگاه حال وجد بر من غلبه یافت یافت ، جعبه‌ی دخل و هر آن‌چه برای روز مبادا در دکانم بود در جاده افکندم. جامه‌هایم را دریدم و سر نهادم به بیابان. یک‌سال و نیمی واله و حیران و به حال وجد باقی ماندم. حالات عظیم وجد‌آمیز و الهامات غیب همه روزه وارد بر دل و روحم می‌گردید. در آن حال ، آسمان و زمین و کوه و بیابان و درخت را چون نور می‌دیدم. آن‌گاه از حال اضطراب به آرامش گرائیدم.»
از خاطرات شیخ شطاح روزبهان بقلی فسایی که این‌روزها مورد توجه‌مان قرار گرفته‌است.
قربان رفتن
III

کوتآه 4
آب و آفتاب را بردار؛
سهم تو.
هر آبادی خرابی دارد؛
ما خراب تو‌ایم.

IIII

استاد، شعر را بالای عکس بالایی گذاشته؛

رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همان‌جا ماندیم

بابای دختربابا می‌گوید؛ بیت دوم را اصلاح کنید؛ «ما به قربان تو رفتیم و «همین»‌جا ماندیم!»

IIIII

«سفر عُسرت» The Book Of Austerity هم کاستی شنیدنی‌ست. چه خوب که این‌طور شعر امروزی توی موسیقی امروزی بیاید. استاد دارد می‌ترکاند امسال.

نغمه نیستم که بخوانی
قصه نیستم که بگویی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
امروز اول دی‌ماه نیست
I
هنوز «امروز اول دی‌ماه است» نشده؛ که در کوچه باد می‌آید و بند دل آدم را این صدای زوزه‌ی ظریف هی پاره می‌کند؛ الآن یک‌ هفته است که دلمان یک کوهستان زمستانی بلند می‌خواهد با کلی ابر و مه و باد... که چشم چشم را نبیند و گوش‌ها از زور برف چیزی نشنود. دلمان می‌خواهد؛ زمستان‌است را ...
چه‌قدر حال و هوامان تابع آب و هوامان است
و این ابتدای آبادی‌‌ست

II
یارْ مرا چو اشتران؛ باز مهار می‌کشد
اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

جان و تنم بخست او، شیشه‌ی من شکست او
گردن من ببست او، تا به چه کار می‌کشد

شست ویم، چو ماهیان جانب خشک می‌برد
دام دلم به جانبِ میرشکار می‌کشد

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران
ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد

رعد همی‌زند دهل؛ زنده شده‌ست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند
راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

III
بس که نغز است این مصرع ضمیر دانه، بس که شعر است، شیرین است، بس که شطح،...

برچسب‌ها:

حفره




وقتی جایی پاره می‌شود می‌دوزندش؛ وقتی می‌شکند می‌چسبانندش، وقتی می‌ترکد جمع می‌کُنندش، وقتی دریده می‌شود باز می‌دوزندش، وقتی درد می‌گیرد می‌کَنندش، وقتی خالی می‌شود پر می‌کُنندش؛ وقتی پُر می‌شود خالی می‌کُنندش...
حالا می‌گویید با این حفره چه کار کنیم؟ روی صفحه‌ی مونیتورتان حفره‌ای به سمت بی‌نهایت سفید باز شده که پر نمی‌شود، دوخته نمی‌شود، چسبیده ‌نمی‌شود، کنده نمی‌شود. مثل دالانی در دل؛ که معبر وزیدن بادهاست.
ببندید پنجره را تا باد شما را هم با خود نبرده...
زبان‌آمیزی مهماندارانه
:
پیرمرد کناری همین‌طور ماتِ میز روبروش بود. مهماندار سینی خالی را جلوش گرفت و گفت:
اگه چای می‌خواین کاپتون رو از تو باکستون بیارین بیرون.{1}
پیرمرد کناری با احترام نگاهش کرد و با تانی گفت: بله؟
- اگه چای می‌خواین کاپتون رو از تو باکستون بیارین بیرون.
- بله!

::
خانم مهماندار -بر خانم بودن مهماندار اصراری نیست- گفت:
اگه چای می‌خواین کاپتون رو از تو باکستون بیارین بیرون.
آقای مسافر به شدت قرمز شد و زن آقای مسافر نهیب رفت که؛ «هیچ‌کی این‌جا چایی نمی‌خواد.»

:::
مهماندار ردیف مسافران First Class را رد کرد و به ردیف اول مسافران معمولی رسید، سینی را جلوی اولین نفر گرفت و با تبختر یک مهماندارِ زیبا ـبر خانم بودن مهماندار تاکید است- گفت:
لطفا اگه چای می‌خواین کاپتون رو از تو باکستون بیارین بیرون.
مرد سرش را بالا گرفت و با علامت سوال نگاهش کرد.
- عرض کردم اگه چای می‌خواین کاپتون رو از تو باکستون بیارین بیرون.
- what do you say?

{1}ترجمه:
اگر چایی میل دارید cupتان رو از داخل boxتان بیرون بیاورید تا برای‌تان چایی بریزم.
مصائب مولانا
mystic
«بعد از موفقیت آقای محسن نامجو در جلب مخاطب میلیونی موسیقی برخی دیگر از خوانندگان نیز با تقلید از وی سعی دارند که به اشتهار در زمینه‌ی خوانندگی برسند. از جمله‌ از چندی پیش خواننده‌ای با تقلید ناشیانه از ایشان آلبومی را به نام The Passion Of Rumi در خارج از کشور منتشر کرده و به صورت زیرزمینی و یا روی اینترنتی اقدام به انتشار آن کرده است. او هم در سبک و شیوه‌ی خوانش! شعرها و تحریرهای ولو و هم در انتخاب شعرهای حضرت مولانای ایرانی از خواننده‌ی پیشرو تقلید کرده است. ولی خوشبختانه جامعه‌ی هوشمند مخاطب موسیقی از دانلود کردن این آلبوم سر باز زده و در برابر دانلود چند میلیونی آهنگ‌های آقای نامجو تا این زمان آلبوم این شخص بیش از 2000 بار دانلود نشده است.»
این یکی از روایت‌هایی‌ست که شنیدنش محتمل است این‌روزهای میان‌مایگی و میان‌بارگی.

journey to eternity
این تکیه‌کلام‌های مولانایی‌ماست. من چه می‌دانم؟ مرا گویی که‌رایی؟ چه ‌دانم. و سپس‌تر از این بود که نمی‌دانم‌های مولانا می‌رسید به این‌که «مرا گویی بدین زاری که هستی | به عشقم چون برآیی! من چه‌دانم؟» و سپس تر می‌گفت: «منم در موج دریاهای عشقت | مرا گویی کجایی! من چه دانم؟»

In solitude
کنسرت تبریز شهرام ناظری که با مسعود شعاری اجرا کرده بود و اولش همان شعر «زین دو هزاران من و ما» را می‌خواند. همان که پشت سرشان یک فلکسی بود و دو طرف گروه هم دو تا درختچه‌ی مهربان. اولش ناظری از این صحبت می‌کرد که ما وظیفه داریم برای شنونده کار نو داشته باشیم.!
از آن کنسرت تصنیف قشنگ «مرا می‌بینی و هردم» را حذف کنید. مسعود شعاری را بگذارید کنار و جایش حافظ را بگذارید، می‌شود کاست «مصائب مولانا». این ترجمه‌ی من است.از the passion of rumi که برخی ترجمه کرده‌اند؛ «شور رومی». «مصائب مولانا» به حال و روز این‌روزهای مولانا بیشتر می‌آید نه؟
ناظری شعرهایی را انتخاب کرده که با حس و حالِ مولاناییِ مولانا نزدیک‌تر است. شعرهای سرشار از آوا که با آن تحریرهای ریتمیک‌ش بخواند. شعرهایی که با فارسی بیشتر عجین‌انند. توی سطح اولیه‌شان ساده‌اند وعمق زیادی ندارند. ولی وقتی ناظری می‌خواندشان دوباره خوانده می‌شوند برای شنیدن نو.

beyond
توی هتل آزادی گفت: ناظری همین جا جای تو نشسته بود اشک اومد توی چشماش؛ گریه شد گفت: «توی مملکتی که نیما نکیسا خواننده هست و مهران مدیری راحت‌تر از من کنسرت می‌ده من نمی‌خوام خواننده باشم.» گفتی: خوب این که یک صحبت انحصارطلبانه‌ست! یعنی من خیلی استادم و غیر از من... گفت: منظورش پایین آمدن شان موسیقی بود.
بعد رفت شوالیه شد. حالا بگو مثلا؛ شوالیه، درویش یا عیار یا لولی یا مولانا شهرام ناظری! چه فرقی می‌کند.
تصور کن شهرام ناظری رو توی لباس شوالیه‌ی سیاه‌پوش با آن نیزه‌ی بلند. سوار بر اسب دون کیشوت، رو به آسیاب‌های بادی؛ فریاد می‌زند:...

the passion of rumi
ناظری توی شهروند گفته بود «سفر به دیگر سو» مانیفست من است. خنده‌ام گرفت از این‌که آدم‌ها ناخواسته آن‌کاری را که می‌کنند نمی‌فهمند. آن کاست حیرانیِ مولانایی ما را بر نمی‌تابید. با آن ربط احمقانه‌اش به عرفان کارلوس کاستاندا. استاد! مانیفست تو «مصائب مولانا» ست!

مرا گویی که‌رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی؛
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
من‌م در موج دریاهای عشقت؛
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربان‌گاه جان‌ها
نمی‌ترسی که آیی؟ من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی؟ من چه دانم
مرا گویی چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست؛
اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد؛
ار آن ترک خطایی، من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا؛
به غایت خوش‌بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز؛
ز من یکتا دوتایی، من چه دانم


........................................
پ.ن
ای‌کاش قطعه ی اول این گمان را بر نیانگیخته باشد که این دو قابل قیاسند. نیستند. یک جمله آخر قطعه است که تاکید می‌شود:
«این یکی از روایت‌هایی‌ست که شنیدنش محتمل است این‌روزهای میان‌مایگی و میان‌بارگی.»
Blue Face of Love


I
طبع روان؛ طبع روان یعنی این‌که طبیعتت روان باشد و هر کلامی که از دهانت بیرون می‌آید روی کاغذ یا توی هوا در مقام یک اثر ادبی بنشیند. این البته به طبیعت خودت ربط دارد و طبیعت اطرافت. برخی مکان‌ها هست که وقتی توی‌ آن‌ها می‌ایستی شاید به یک درنگ کوتاه هم؛ هر فکری که از ذهن‌ت بگذرد در مقام شعر است؛ حالا چه برسد به این‌که به کلام هم درآید. حتا کلمات ساده؛ کلمات مزخرف، یک سلام و یا یک خداحافظی. کلمه موسیقی خودش را پیدا می‌کند از نت‌های رهای توی هوا.
توی فضای آبی اصفهان از این مکان‌ها زیاد است. چه خاصه که در یک لحظه‌ی خاص به اسلیمی‌ها وارد شوی و توی نقش‌های آبی بگردی. یک دم مغرب آفتابی. باران‌های نریخته توی آسمان سنگینی کند و نورهای مصنوعی روی نقش‌ها غوغا کنند. هر کلامی این‌جا در مقام شعر می‌ایستد توی هوا و زل می‌زند توی چشم‌ت. حالا کلمات روی دست مانده‌ات را ردیف کن. تجدید مزایده نمی‌خواهد. این‌جا همه در مقام شعر...

II

دکترمان می‌گوید: کار دل است. می‌گویی: کار دل که ول است. کار دل کار ثانیه‌های تلف شده‌ست. ثانیه‌های مرده، له.

III
خوب‌ است و خیر

.......................................................
با ضمیر اول شخص، پای فانوس
رو سر بنه به بالین
طوفان نیاید کاش

طوفان فکری
طوفان فكری BRAIN STORMING یكی از شناخته‌شده‌ترین شیوه‌های برگزاری جلسات هم‌فكری و مشاوره بوده و كاربرد جهانی دارد. این روش دارای مزایا و ویژگی‌هایی منحصر به فرد است. در واقع بسیاری از تكنیك‌های دیگر منشعب از این روش است.
در این‌جا ضمن معرفی كوتاهی از تاریخ‌چه و تعریف طوفان فكری به بررسی قواعد این روش می‌پردازیم. آن گاه تركیب اعضا و گروه مشخص می‌شود و پس از آن روند برگزاری یك جلسه طوفان فكری ارائه می‌گردد تا دبیران و رؤسای جلسات بتوانند دامنه‌ی كاربرد آن را ارزیابی كرده و در جای خود از آن استفاده كنند.
این روش توسط الكس اسبورن در سال 1988 معرفی گردید. در آن زمان بنیاد فرهنگی اسبورن این روش را در چندین شركت تحقیقاتی، بازرگانی، علمی و فنّی برای حل مشكلات و مسائل مدیریت به كار گرفت. موفقیت این روش در كمك به حل مسائل آن چنان بود كه ظرف مدّت كوتاهی به عنوان روشی كار آمد شناخته شد.
فرهنگ لغت و بستر، تعریف طوفان فكری را چنین بیان می دارد: «تكنیك برگزاری یك كنفرانس كه در آن سعی گروه بر این است تا راه حل مشخصی را بیابد.» در این روش همه نظرات در جمع بندی مورد استفاده قرار می‌گیرند.
روش طوفان فكری امروزه یكی از متداول ترین روشهای تصمیم‌گیری گروهی است و موجب گسترش و تحوّل بسیاری از روش‌های مرتبط و مشابه گردیده است. دانشمندان زیادی در كتاب‌های خود به این روش پرداخته‌اند و جهت ارتقا آن كوشیده‌اند.


رویه‌ی برگزاری جلسات طوفان فكری
یك گروه شش تا دوازده نفری از اعضا انتخاب می‌شوند، «حتی‌الامكان از لحاظ رتبه‌ همسان باشند»
مشكل به روشنی تعریف شده و برای شركت‌كنندگان توضیح كافی داده می‌شود.
حداقل یك هفته از طرح صورت مساله گذشته باشد «یعنی دستور كار هر جلسه قبلا اعلام شده باشد»
بلافاصله پیش از جلسه‌ی اصلی طوفان فكری، برای اعضا، جلسه‌ای توجیهی برگزار می‌شود؛
با نوشتن صورت مسئله بر روی تخته‌سیاه به طوری كه برای همه قابل خواندن باشد، جلسه‌ی طوفان فكری شروع می‌شود.
رئیس جلسه چهار قاعده‌ی جلسه‌ی طوفان فكری را متذكّر می‌شود.
هر یك از اعضا كه مایل به ارائه‌ی پیشنهاد باشد دست خود را بالا می‌برد و در هر نوبت یك پیشنهاد را ارائه می‌دهد.
رئیس جلسه طی یادداشتی دو كلمه‌ای و كوتاه‌، هر یك از پیشنهادات را روی تخته سیاه می‌نویسد و در همین حال دبیر جلسه پیشنهاد را با جزئیات بیشتری ثبت می‌كند.
در صورت لزوم رئیس جلسه می‌تواند برای بر انگیختن اذهان در ارائه‌ی پیشنهادات جدید صورت مسئله یا پیشنهادات ارائه شده، را مجدداً طرح كند.
مدت زمان هر جلسه نباید از حد مجاز، كه معمولا شصت دقیقه است، تجاوز كند.

نتیجه
در آخرین جلسه‌ی گروه که برای حل گره‌ها و نقاط کور چند متن ادبی برگزار گردید با شدت گرفتن طوفان تمام اندیشه‌های دوستان و از جمله ایشان را باد با خود برد.

لذت دزدی
بی‌حاشیه
یکی از بروبچ توی وبلاگ‌سایت یکی از مجریان باهوش و خلاق و دیکانستراکشن‌ساز و جوان اخبار رفته اعتراض کرده که تو اصلا سواد خواندن مارکز داری که درباره‌ش حرف می‌زنی؟ می‌ری توی اخبار رسانه‌ی ملی جلوی یک مشت آدم کتاب‌نخون ابلق می‌گی باید مارکز رخت از ایران برون ببرد؟ این‌قدر با کوتوله‌ها مصاحبه‌کردی که خودت کوتوله شدی و... از این حرف‌ها.
آقای اخبارگوی خلاق و دیکاستراکشن‌ساز آمده نظر خصوصی براش گذاشته که؛ آه، من عاشق مارکزم. آه، من تمام کتاب‌هاش را خوانده‌ام. آن حرف‌ها حرف‌های کسی دیگر بود و من از او نقل قول کردم. الآن هم می‌خواهم بروم کتاب «دلبرکان...» را یواشکی پرینت کنم و بخوانم. آه از این حرفت دلم گرفت و... از این حرف‌ها.
ماجرا نیازی به تحشیه‌ ندارد.

باحاشیه
آقای مصاحبه‌شونده اصرار داشت که چیزی که ما از آن غافل شده‌ایم لذت خرید است. نمی‌دانید چه لذتی می‌شود از خرید برد. (حالا این‌که این همان حرفی بود که مصاحبه‌گیرنده هفته‌ی قبل زده بود؛ بماند) آقای مصاحبه‌شونده صاحب یک فروشگاه اُپن بود. یکی از آقایان مصاحبه‌گیرنده گفت: ببخشید یک سوال حاشیه‌ای! از جنس‌هاتان کم هم می‌شود؟ مصاحبه‌شونده با اظهار تاسف گفت: بعله. متاسفانه در بین انسان‌های فرهیخته‌ نیز کسانی هستند که از ما کتاب می‌دزدند. مصاحبه‌گیرنده گفت: و دقیقا این یعنی همان لذت دزدی

هش‌دار
یکی از موارد سرقت ادبی که در مقاله‌ی روزنامه‌ی اعتماد نیامده و باید به آن اضافه شود دزدیده‌شدن دوست عزیزمان بیژن ادبی ‌ست. به جرایم آدم‌ربایی که او را بدزدد، سرقت ادبی نیز اضافه می‌شود.

ذکر
هی با همه‌چیز یادآوری‌ت می‌کنم.