حس‌آمیزی رودکیانه
سفر1
ابوحیان توحیدی دانشمند ایرانی که نزدیک به هفتاد سال بعد از رودکی درگذشته، از ابوعلی مسکوی فیلسوف و تاریخ‌نگار، پرسش‌هایی در موضوع‌های گوناگون کرده و او پاسخ نوشته است. این پرسش‌ها و پاسخ‌ها در کتابی به نام «الهوامل و الشوامل» گرد آمده است. ابوحیان در ضمن یکی از پرسش‌ها، به کوری رودکی اشاره می‌کند و می‌گوید:

از رودکی که کور مادر‌زاد بود‌، پرسیدند‌: رنگ در نزد تو چگونه است‌؟ گفت: مانند شتر

::

کتاب‌هایی که معمولا در حاشیه‌ی سمینارها منتشر می‌شوند چندان دل‌چسب نیستند. یا مثل مقالات فرمی نچسب دارند و یا کتاب‌های روی دست‌ماندهی اساتید است که در بودجه‌ی گل‌وگشاد سمینار فرصت انتشار می‌یابند.
کتاب «ادبیات و نقاشی ایرانی» که فکر کنم کنار سمینار سلطان محمد منتشر شده بود اما کتاب خوبی‌ست. دو محقق روس خلاصه‌ای از وضعیت ادبیات از زمان رودکی تا قرن‌های بعد و وضعیت انسان در ادبیات ایرانی پرداخته‌اند و بعد انسان در نقاشی ایرانی و بعد ادبیات ایرانی در نقاشی ایرانی و این بود که علاقه‌مند به رودکی شدیم و به این ترتیب ابوحیان توحیدی در یکی دو پست قبل تکرار شد و این بود که علاقه‌مند به سرگذشت ابوحیان توحیدی شدیم و بعد احتمالا ابوعلی مسکوی و بعد و بعد و این سلسله اتفاقات ردیف می‌شوند تا جایی که جایت خالی‌ست. گفتم که؛ جایت خالی‌ست.

برچسب‌ها:

به شعاع یک وجب
سه
کو تا آه {2}
این همه پرسیدید؛
حالت چه طور است،
یکی‌تان نپرسید؛
بالت چه طور است...

تو
توی این مدت یکی نپرسید چرا دو تا بسته دستمال ‌کاغذی جلو ماشینته. در زمانی زندگی می‌کنیم که...

نه
به بادش می‌نهم نه‌ش می‌بره باد
بر آتش می‌نهم دودش نمی‌بو...

ده
بازی بازی با وطن هم بازی؟
درباره‌ی یک مجموعه داستانِ هنوز منتشر‌نشده‌ی هنوز مجوز نگرفته يا داستان «اي‌همه ساراها» يا اين ديگه چه تيتريه !
یک
باور کن نمی‌دانستم می‌توان دوباره اين‌قدر دل‌تنگ شد. تنها ده دقيقه است که از خانه‌ رفته‌ای سارا! اما مثل بچه‌های يتيم، درست موقع برگشتن از مزار مادرشان، دلتنگ‌ام

دو
این‌ حروف مال یک‌ قصه از یک مجموعه‌داستان است که احتمالا منتشر خواهد شد. این که می‌گویم احتمالا برای این است که که برای انتشار یک کتاب باید همه آماده باشند و وقتی یک‌طرف معامله آماده نباشد به‌دنیا آمدن کتاب مثل به‌دنیا آمدن کودکی ناخواسته است که از روزنه‌های ابزارهای جلوگیری رد شده و بدون توجه به مشکلاتی که با خود می‌آورد بی‌هوا به‌دنیایی می‌آید که برای او آماده نشده است.
توی یک نشریه به اسم «بامداد» که از قضا نشریه‌ی بسیار خوبی بود و حیف شد، داستانی بود به‌نام «تقدیم به چند داستان کوتاه». این داستان به طور بالقوه قابلیت به هم‌ریزی کتابخانه‌ی شما را دارد. داستانی که در ستایش عشق به داستان کوتاه است و با ارجاع به هفت داستان عاشقانه و غیرعاشقانه یک داستان عاشقانه می‌سراید که از قضا خودش متفاوت است؛ «سارای پنج‌شنبه‌» مندنی‌پور «عروسک چینی من»گلشیری «چتر و بارانی» صفدری «رمان همشاگردی‌ها» مرتضائیان «چهار فصل ایرانی»ربیحاوی «سالاد لوبیا‌سبز با سیر تازه»‌ی علی خدایی «در امتداد پل» احمد غلامی

سه
شاید جایی خواندم و شاید الآن توی ذهنم آمد که پربسامدترین نام برای معشوق در ادبیات این‌سال‌ها «سارا»ست. سارا نشسته جای لیلی سال‌های دور و هی معشوق‌می‌شود توی داستان‌های ایرانی. شاید سارایی این کلمه باشد که با اوضاع و احوال این‌زمانی‌مان جورتر است. اولین ساراها را به نظرم مندنی‌پور به کار می‌برد؛ «سارا؛ زمرد چشم تو در برکه‌ی برفی...» داستان «چند داستان کوتاه» داستانی در ستایش داستان کوتاه است و سارا. همان‌طور که حروف نام معشوق چشم‌ها را براق می‌کند این دو هم چشم‌ها را تیز می‌کنند...

چار
توي يك كتابي كه رضا مختاري سال‌ها قبل در‌آورده بود از مجموعه‌ي «راوي» که از قضا کتاب خوبی بود، داستاني بود به نام «عاشقيت در پاورقي» از مهسا محب‌علی که همان موقع این داستان توی چشم می‌زد توی مجموعه و سال‌ها بعد شد اسم یک کتاب که کلی جایزه برد و بعد. سرنوشت این داستان و این داستان در اتفاقات داستانی‌ای که برای داستان‌ها می‌افتد خیلی شبیه هم است. چه‌خاصه این‌که یک‌بار نویسنده‌ی این داستان آن داستان را نقد کرده بود و ویژگی‌های مفروضی را به آن نسبت داده بود. شهسواری همیشه یک منتقد مدرس است. منتقدی که حین نقدهاش شیوه‌های داستان‌خوانی را به خواننده یاد می‌دهد؛ نکاتی را که باید وقت خواندن داستان در نظر بگیری. بگذریم که این مهربان‌ترین منتقد جهان گاه ویژگی‌های ناموجود متون را نیز برا‌تان شرح می‌کند.

پنج
یکی از هوس‌های همیشگی‌ام، حسرت‌های مداوم و آرزوهای شوق‌برانگیزم سارا! این بوده که یک روز سر صبح، درست موقع شلوغی و رفت و آمد دانشجوها به دانشگاه تهران، بایستم جلو سردرِ بتونی دانشگاه و زیپ شلوارم را باز کنم و همان جا یک شکم سیر ب...اشم.
فکرش را بکن من یک عمر درد داشتم و هیچ کس نبود برایش درددل کنم. به خصوص همین یبوست که بواسیر را هم دنبال خودش آورده. باور کن از پریشب که حرفش را با تو زدم خیلی بهتر شده. حمید! تو چه قدر پذیرنده‌ای. آدم حتی می‌تواند از دردهای آینده‌اش هم با تو صحبت کند. چه دهان گرمی داری!

این دو قسمت قبل دو قسمت از داستان بودند که در محیط رمانتیک یک داستان یک هو پای چیزهایی را وسط می‌کشد که حقیقت درونی زندگی آدم‌ را می‌تواند نشان دهد. این‌که در موقعیت عاشقی هم حتا آدم آدم است با تمام حاشیه‌هاش. مثل یک فصل داستان که به سفره‌آرایی ساده‌ی سارا می‌پردازد یا آن فصل که به جنگ می‌پردازد. داستان غافل‌گیرکننده‌ای‌ست در تمام لحظات.

هشت
داستان تقدیم به چند داستان کوتاه

من باعث شده‌ام ...
من
بازسرایی خودبزرگ‌بینانه
من باعث شده‌ام که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشنده‌ی آن گنده بت‌م من
که تو را به وهن در برابرش به زانو می‌افکنند!
من جان تورا از تلخی و درد آکنده‌ام
و تو
من را دوست داشته‌ای
با بازوهای‌ت و در سرودهای‌ات!
من مهیب‌ترین دشمنی تورا
و من را تو ستوده ای،
رنج برده‌ای ای دریغ
و من را!

دو
هوا آن‌قدر سرد شده که احساس سرما بکنیم. یا مثل هر ساله پاییز را تبرک بگوییم یا آماده شویم برای ریختن برگ‌هامان. دوباره مثل هر سال. دوباره کسی که هر سال یادآوری می‌کند آن‌را، پیام بفرستد که:
زرد است که لب‌ریز حقایق شده‌است
تلخ‌ست که با درد موافق شده‌است
شاعر نشدی وگرنه می‌فهمیدی
پاییز بهاری‌ست که عاشق شده‌است!
و نفهمی ایهام دارد این شعر یا صنایع دیگر ... علی‌الحساب بخند... سال دگر که دارد امید نوبهاری...


بی‌دار بودن

بیداری

آدم بیدار اگر دار داشت می‌رفت خودش را به آن می‌زد تا بخوابد. بالا و پایین می‌رفت و تاب می‌خورد و می‌گذاشت باد بپیچد توی خوابهاش.
آدم بیدار ولی وقتی دار ندارد مجبور است نخوابد.
برای همین است که بیداری سخت است و کند می‌گذرد.

آدم بینا اگر نا داشت....

آدم بیتاب اگر تاب داشت....

بی‌خوابی

در زمانی زندگی می‌کنیم که زاهد پارسا نیست، توانگر نمی‌بخشد و فقیر نمی‌شکیبد، دوست یاری نمی‌کند، نادان در فکر آموختن نیست و عالم پرهیزکاری نمی‌ورزد. داور بیدادگر است و شاهد دروغ‌گو، تاجر متقلب...

ابوحیان توحیدی- قرن چارم هجری

..................................
پ.ن
روزنامه‌‌ی کارگزاران که تعطیل شد آدم هی یاد صفحه‌ی ادبیات شاهکارش می‌افتد که از بهترین و دل‌انگیزترین صفحات ادبیات روزنامه‌های ایران بود. صفحه‌ی خیلی خوبی بود، که حالا که همه چیز به تیم‌ها بستگی دارد این جمع جای دیگر بهتری را می‌آفریند.... از همه‌ی این‌ها گذشته عیش منقص‌شده‌ی دوستان ما که داشتند ویژه‌نامه‌ی این روزنامه را آماده می‌کردند و کلی مکیف بودند... و...
رخت‌شویی در دل

همه
از دفتر خاطرات ایکاروس
از صبح آمده توی قلب‌مان رخت می‌شوید. انگار از سال‌ها پیش همه‌ی رخت‌هاش را جمع کرده که تمام نمی‌شوند. حالا یکی نیست بگوید حداقل آب گرم را باز کن. آب سرد را ول کرده توی دلمان با بوی این صابون رخت‌شویی. قد یک کهکشان سرما از درون ... از خواب دیشب آمده. نشسته توی قلبمان رخت می‌شورد.

هیچ
غم‌م مدد نکرد
چنان از مرزهای تکاثف برگذشت
که کس به اندوه‌ناکی جان پر دریغم
ره نبرد
نگاه‌م به خلأ خیره ماند...
::
چون با خود خالی ماندم
تصویر عظیم غیابش را
پیش نگاه نهادم
وابر و ابرینه‌ی زمستانی تمامت عمر
یک جا
در جانم
به هم در فشرد
هر چند که بی‌مرزینگی دریای اشک نیز مرا
به زدودن تلخی درد
مددی نکرد
آنگاه بی احساس سرزنشی هیچ
آئینه‌ی بهتان عظیم را بازتاب نگاه خود کردم
سرخی حیلت‌باز چشمانش را
کم‌قدری آبگینه‌ی سست خل‌مستی ناکامش را
کاش ای کاش می‌بودی، دوست
تا به چشم ببینی،
به جان بچشی
سرانجامش را
گرچه از آن دشوار تر است
که یکی بر خاک شکست
سور مستی دوقازی حریفی بی بها را
نظاره کند
شاهد مرگ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریو مرگ را به گوش می‌شنید
انفجار بی‌حوصله‌ی خفتی جاودانه را
در پیچ و تاب ریش‌خندی بی امان که می‌گفت:
«در برزخ احتضار رها می کنمت تا بکشی
ننگ حیا‌ت‌ت را
تلخ‌تر از زخم خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه
تو خود این سنت نهاده‌ای که مرگ
تنها
شایسته‌ی راستان باشد»


...................................
توشیح: هرگونه ارتباط این پست و این شعر آقای شام‌بیات‌لو با خواب دیشب تکذیب می‌شود
کاج‌ها و کلاغ‌ها
یک
کلاغ‌هایی که این دوسه هفته‌ی قبل می‌دیدم افسرده بودند. هول بر می‌داشت آدم را که اتفاقی در راه است. کلاغ‌هایی که از صد قدمی فرار می‌کردند و تبدیل به چشم‌انداز دور می‌شدند, حالا می‌دیدی روی مثلا یک کله‌چراغ نشسته اند با فکر پریشان. رخوت پایان تابستان و آغاز پاییز کلاغ‌هامان را در بر گرفته. یاس شهریوری هر ساله.

دو
منظره‌ی روبه روی این پنجره که الآن رغبتی نیست سمت‌ش بروم یک باغ کاج بود با یک دانه کاج لخت. معبر عبور باد و کلاغ. وسط این همه سبزی تیره‌رنگ زردی کاج منظره‌ی ونگوکی تولید کرده بود. فرم کاج خشکیده صدبرابر زیبا تر از درخت سبز؛ مثل موسیقی می‌ماند.
دم مغربی رغبت نمی‌کنم بروم سمت این پنجره‌ی هلالی از بس که منظره خالی‌ست از کاج. دستی توی فوتوشاپ کائنات کاج را از منظره‌ی روبرو پاک کرده. حالا کلاغ‌هام کجا روی شاخه‌ی تمیز یک کاج بنشینند؟ می‌دانستم اتفاقی در راه است. کلاغ‌های رسیده, توی معماری باغ بی‌کاج.

سه
هایکو
از شاخه نمی‌افتند
کلاغ‌های
رسیده
صنعت دخالت نویسنده در متن

یک
دقیقا مزه‌ی درخت دم‌کرده می‌دهد. خدا لعنت کند کسی را اول‌بار نام چای سبز را بر این آب‌زیپو که مزه‌ی چوب می‌دهد داد. درخت دم‌کرده. خاک بر سر خاصیتش! نام این فرد توهینی بزرگ به جامعه‌ی بزرگ چای محسوب می‌شود.

دوی
داستان ... به دلیل تسلط نویسنده بر صنعت دخالت نویسنده در متن به مقام پنجم رسید....

سه
حتا برای این که تاریخ دوباره تکرار نشود بیا این قسمت را طور دیگری بنویسیم. خواننده‌ که می‌خواند به حماقتمان نخواهد خندید لااقل.

چاهار
به خود پیچم از این خواب پریشان
که زلفت بوسه‌گاه شانه‌ی کیست1

............................................................
1 این بیت کلام ثابت صفحه‌ی اول تمام کتاب‌های کسی بود که کتاب را رویای کودکی‌ام کرده. هیچ‌وقت نرفتم ببینم مال کیست یا بیت بعدی‌اش چیست و هیچ‌وقت هم فکر نکردم چرا کلام ثابت صفحه‌ی اول تمام کتاب‌های او این بیت بود.


ای خاطره‌ات پونز
یک
یک‌بار دیگر بگو چی شد؟ می‌خواهم بین روایت الآن و روایت قبلیت تناقضات را پیدا کنم و از کشف آن‌ها پی به حقیقت ببرم. این یعنی که تو خودت را نجات دادی؟

دو

امید می‌گوید: این‌جا که می‌آید آدم آرامشش چندبرابر می‌شه. باطری‌هاش سریع شارژ می‌شه. شب که می‌خوابی چهار پنج‌ساعته خوابت فول می‌شه. من دنبال یک اسکوپ خوب از دماوند می‌گردم. هوا آفتابی‌ست. دماوند هم دم دست. ولی هوا صاف نیست و کوه خیلی خوب از زمینه‌ی آسمان جدا نمی‌شود که بیافتد توی عکس من. خانه خیلی‌وقت است که کسی را به خود ندیده. گیلاس‌ها همان‌طور بر درخت خشک شده‌اند. سیب‌ها بر درخت پم شده‌اند. توی دره ی سبز دنبال یک نمای خوب از دماوند می‌گردم. خاطره ی پرت شدن از کوه برادرش، خاطره‌ی صدایمان که توی کوه فریدون فروغی می‌خواندیم، یا شعر کوچ بنفشه‌ها یا آن جمله‌ای که 12 سال پیش همین‌جا توی همین دامنه وقت برگشتن از آبشار توی دفتری نوشتم؛ پشتمان به کوه‌ست و نگاه ماهانه‌ی تو که می‌گردد از رویمان... و فکر و خیال خورنده‌ای که توی مغز خانه کرده. پیش خودم فکر می‌کنم؛ چیز پیچیده‌ای نیست که! دلم می‌خواهد پرت شود از این دره‌ی سبز ورم‌کرده‌ی‌ ‌زیبا. دلم از روی خاطره‌های پرت‌شده، از روی ... و باز دنبال نمای خوبی از دماوند می‌گردم که توی عکسم بیافتی...

سه

دو سه ساعتی که مانده بود توی فرودگاه با آن صدای لعنتی که هی؛ مسافران محترم.... ویژه‌نامه‌ی خیانت نسیم را خواندم. این واژه وقتی که به صدا درآید خیلی گوش‌ها تیز می‌شود. می‌شود هم به طرز روشن‌فکرانه‌ای به این موضوع عوامانه نگاه کرد. می‌شود هم ابعاد زرد آن را تبدیل به بحثی روان‌شناسی ـ جامعه‌شناسی تبدیل کرد می‌شود هم فقط به جمله‌های شاهکار ویژه‌نامه نگاه کرد؛

... همه‌ی مردان خائن هستند و در دنیا هم زن دست‌نیافتنی وجود ندارد. به‌عقیده‌ی من گوینده ی این جمله یک زن دل‌سوخته بوده ، چون در جمله ی اول مردان را کاملا محکوم می‌کند و در جمله‌ی دوم از زن دست‌نیافتنی صحبت می‌کند.

... من فکر می‌کنم اگر از لغت خیانت بگذریم و معادل دیگری پیدا کنیم بهتر است چون این لغت بار منفی اخلاقی زیادی دارد و مثلا شاید پیمان‌شکنی بهتر باشد.

بررسی انواع خیانت، دیکشنری خیانت‌پیشگی، و و و همه و همه در نسیم‌هراز شماره یبست و یکم و غیره و غیره...

چاهار
اين سكوت‌ و كار كردن‌ها در عمق، براي بسياري از جهانگردان جالب بوده و از آن بسيار نوشته و اشاره كرده اند كه به گمانم بهترينش در كتاب "يك سال در ميان ايرانيان"‌ نوشته ادوارد براون باشد كه مي‌گويد اين مردم، مردمي عجيب هستند بسته به خوي كويري‌شان كه در خودند و باخودند و بسيارند در خود و كمتر از ديگران نيستند كه بيشترند از همگان....