شمس‌خواني بر درخت‌ تبريزي
شمسی بود بر درخت تبریزی در خواب رفته. خوابش آمیخته شده به بوی مادگی خیس باران‌خورده‌ی برگ‌های درخت. می‌پیچید رویاش توی متن گنگ بادی که نمی‌وزید. کلمه‌به ‌کلمه حرف‌به‌حرف شعرهاش از رگه‌های ملتهب هوا عبور می‌کرد و با صدای نامفهوم دوری پیچاپیچ می‌رفت تا افق. تا مرز نامعلوم شب و یاس. شعرهاش نامفهوم و خوابآلوده معنای بی‌معنایی می‌یافت... معنای نامعلومی که... شمس از درخت... و تبریز تلخ موهاش؛ خواب؛
این نیم‌شبان کیست چو مهتاب رسیده؟

زين دو هزاران من و ما. اي صنما؛ من چه من‌م؟
گوش بنه عربده را؛ دست منه بر دهن‌م!
چون‌که من از دست شدم؛ شيشه منه بر ره من
ور بنهي پا بنهم؛ هر چه بيابم شکنم!
رنگ دلم هر نفسي؛ رنگ خيال تو بود
گر طربي در طرب‌م؛ ور حزني در حز‌ن‌م
تو به‌صفت سرو چمن؛ من به‌صفت سايه‌ی تو
چون‌که شدم سايه‌ی گل؛ پهلوي گل خيمه زنم
دم‌به‌دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هر نفسي کوزه‌ی خود؛ بر در ساقي فکنم
دست برم هر‌نفسي؛ سوي گريبان کسي
تا بخراشد رخ من؛ تا بدرد پيرهن‌م!
4 Comments:
Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
سلام آقا. وارد بازی می شوی؟ خیلی مشتاقیم که ناگفته هایت را بشنویم. مخلصم

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
سلام.دیدن یک دوست کرمانی دیگر برایم حال و هوای خوش داشت....نفستان گرم...یادم آمد از شمس و جامه ها که یکی یکی دریده می شوند..یا حق

Blogger ali kermani گفته‌ست؛
سلام رفيق . خيلي عالي بود . اي‌كاش ما هم تو مي‌شديم . يا حق

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
من به شما لینک دادم.