بر همه چيزی کتابت بُوَد، مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دريا، از خون ِ خويش بر آب کتابت کن تا آن کز پی تو درآيد؛ داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفتهاند.شیخ اینرا گفت و رفت دنبال خوابش. خوابش میآمد پیرمرد. آسمان را کشید رویش، کوهها شدند بالش نرمش و تمام دریاها رویایش. بعد توی خوابش طوفان آرامی از یک رویای نابهنگام... پیرمرد خوابش میآمد. ولی راهش نمیدادند. خوابش نمیدادند...
بی آنکه دیده بیند
در باغ احساس میتوان کرد
در طرح پیچپیچ مخالفسرای باد
یأس موقرانهی برگی که بیشتاب
بر خاک مینشیند
بر شیشههای پنجره آشوب شبنم است
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری
با آفتاب و آتش
دیگر گرمی و نور نیست
تا هیمهخاک سرد بکاوی
در رؤیای اخگری
این فصل دیگری است
که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را پیچیده میکند
یادش به خیر پاییز
با آن طوفان رنگ و رنگ
که برپا در دیده می کند
هم برقرار منقل ارزیز آفتاب
خاموش نیست کوره چو دیسال
خاموش خود منم
مطلب از این قرار است
چیزی فسرده است و نمیسوزد امسال
در سینه در تنم.
شیخ ابوالحسن خَرقانی