مرزبان‌نامه(4)
::

عمر آقای منقول به اندازه‌ی انجام آخرین پروژه‌ی کلانی که در دست داشت نیز قد نداد. ایشان به برنده‌شدن در مناقصه‌ها و مزایده‌های کلان معروف بود و این نه ‌به‌خاطر ارتباطات پیچیده‌، که به‌خاطر ذهن خلاق و قدرت ریسک هیولاوارش بود. همین پروژه‌ی آخر او را ملاحظه کنید؛ واقعا حیف شد که به سرانجام نرسید؛ می‌توانست نقطه‌ی بازگشت -عطف- مهمی در تاریخ تولید و فرآوری باشد.
وقتی او طرح اولیه‌ی «شیرسازی از روبهان مرده» را به یکی از متولیان امر ارائه‌کرد همه از قدرت خلاقیت ذهن او در شگفت شدند. ولی حیف که عمر او به اندازه‌ی اتمام پروژه قد نداد و هنوز از ذوق به‌بار نشستن اولین نمونه‌ی آزمایشگاهی مکیف نشده بود که توسط اولین نمونه‌ی این تبدیل خورده شد.
عمر او حتا قد نداد که قد و بالای شیر شیرشده‌اش را هم ببیند. حتا قد نداد تا نامی برای شیرش بگذارد. عمر او حتا قد نداد تا با شیرش شیر بخورد و یا از دم روباهی که شیر شده‌بود برای شیرش یالی بسازد، یا حتی دم شیرش را به جای دمِ روباه به شهادت بگیرد. او تبدیل شد به توده‌ای گوشت تازه، در جهاز هاضمه‌ی شیر؛ تا پس از عبور از مسیر معین، برخی از یاخته‌های تنش در تن شیر بنشیند و برخی دیگر هم طبیعتا دفع شوند.
انگشت‌ِ نگار
I
کوتآه 7

دل تنگ می‌شود از فرط تو
افراط می‌کنی؛
همیشه افراط می‌کنی.



II

از دفتر خاطرات آقای همواره
صبح دم در گیت ورودی، مردک پلیس از چیستیِ انگشت توی جیبم سوال می‌کند. هنوز نمی‌داند چیست تا بپرسد؛ چرا؟ بگویم چه هست؟ لابد بعد باید بگویم این‌جا چه می‌کند؟ راستش را که نمی‌شود گفت. بگویم لازمش داشتم؟ باید بر می‌داشتم که کارم گیر نکند؟ بگویم؛ به اثرش نیاز دارم؟ این‌ها که سلسله‌ی سوالات را هی طول می‌دهد.
راستش، این اول صبحی انگشت تو در جیب من چه می‌کرد؟ راستش را بگو... تا بگویم بعدش چه شد.

برچسب‌ها: , ,

حافظ‌گزیدگی
I
هوم ... ما که به‌بوی نافه‌ای کآخر صبا زآن طره بگشاید، یا نگشاید؛ این‌همه راه آمده‌ایم، بهانه‌ها را از دست نمی‌دهیم. قانع زخیالی زتو هستیم چو حافظ، حالا گداهمتیم یا نه؛ مال خودمان است، اختیارش را داریم. دلمان خوش است به این سهم از بودن. همین خیال روی تو که در کارگاه دیده کشیدیم ز گلستان جهان ما را بس!
یک آنتولوژی عاشقانه
این‌جا دوتا بحث مطرح است. یکی این‌که توی کتیبه‌ی نوری یا همین لوح شیشه‌ای -به‌قول‌قدیم‌ رضاقاسمی- که کلمات از توش خوانده‌ می‌شوند، خیلی نمی‌شود به حس کلمات اعتماد کرد. گولت می‌زنند. بزرگ می‌شوند، کوچک، ریز، پررنگ، کم... و این درست مثل شنیدن یک شعر می‌ماند که همیشه از زبان شاعر که شنیده می‌شود چه‌قدر خواستنی‌ست، ولی وقتی روی کاغذ می‌آید می‌بینی واویلاهایش را. روی نسخه‌ی چاپی است که می‌فهمی عیار واقعی متن چه‌قدر است.
آقای شاعر توی لبه‌ی کتابش تاکید کرده که نصف بیشتر شعرهای «مثل صنوبرهای پاریز» محصول دوره‌ی وبلاگ‌نویسی‌اند.
شعر کوتاه را همیشه آقای شاعر اقتضای صبر و حوصله‌ی زمان حال‌مان می‌داند. همین شعرهای کوتاه هستند که توی موبایل‌ها می‌گردند و تکثیر شوند. می‌توانند مِثل یک‌ مَثل ورد زبان شوند. و بیرون‌کشیدن و ترتیب دادن کلمات و بستنشان با نخ‌های نامرئی به‌هم و ساختن یک اندامواره قوام‌یافته کار هر کسی نیست. پیدا کردن آن یک‌دانه آن در میان این‌همه این.
خیلی از کوتاه‌های آقای شاعر را می‌شود همیشه همراه داشت. این وسط می‌شود گزینه‌ی عاشقانه‌ای را از آن‌ها که دوست داری جدا کرد و گذاشت دم دست ذهن برای مرور آمده‌ها و نیامده‌ها و بعد نشستن و خیال‌بافتن درباره‌ی شان نزول‌شان!

مثل صنوبرهای پاریز | مرتضا دلاوری پاریزی | نشر نزدیک | 1387

پ.ن: بحث دومی اصلا از اول وجود نداشت!

::
بی‌رشوه و باج؛
از گمرک پیراهنت ای ماه گذشتم
دیری‌ست صمیمی‌ شده‌ام با شبح عشق

::
راه سازمان عشق را به من نشان دهید
خسته از تحصن است،
یک شهید زنده توی سینه‌ام...
(این شعر مقام اول این آنتولوژی را از آن خود کرد)

::
هرچند
عرق، گردنمان را ‌لیسید
داغیم و کلافه‌ایم از تابستان
پرونده‌ی عشق، بستنی نیست.

::
تیر می‌رسد
و ما هنوز
در خیال آخرین خیانتِ بهار
بی‌سپر نشسته‌ایم.

::
تنها به خواب‌،
وقت ملاقات می‌دهی
پُف کرده چشم‌های من از بس ندیدمت!
(نقل است شیخ ابوسعید می‌گوید: در ديده به جاي خواب آب‌ست مرا / زيرا كه به ديدنت شتاب‌ست مرا / گويند بخواب تا به‌خوابش بيني / اي بي‌خبران چه‌جاي خواب‌ست مرا)


::
ای تعلق شگفت
پایدار ‌شد
قصه‌ای که از تو سر گرفت.

::
یادگاری‌نویسان گذشتند اما
هیچ‌کس مثل چاقو نفهمید:
سرنوشت صنوبر صبوری‌ست.
(یادته روی درخت دو تا دل کنده بودیم؟)

::
روزها
توی وانِ آسمان‌خراش
خیره می‌شود به پای چوبی‌اش
ماه‌واره‌ای که از مدارِ گریه‌های من رمید.

::
گناهی؛
رگِ گردنم را گروگان گرفته‌ست
زمانی، خداوند همسایه‌ام بود.
(شیخ آبی‌پوش در گلستان می‌فرماید: در معاني اين آيت که ونحن اقرب اليه من حبل‌الوريد سخن به‌جايي رسانيده که گفتم: دوست نزديکتر از من به‌من‌ست /وينت مشکل که من از وي دورم)

::
روزنامه‌خوان حرفه‌ای!
جمعه‌ها فقط
از آخرین وقایع دلم خبر بگیر
هفته‌نامه‌ام هنوز.

::
توی این خیال یخ‌زده
مریض می‌شوی
شعله‌ای ببخش
دست‌های چوبی مرا.

::
رونقی عجیب داشت
کارگاه عشق
از محل بوسه‌های زودبازده.
اقتصادخوانده‌های نسبتا شریف!
وام ازدواج
ورشکست می‌کند مرا.

::
يك مصوبه برای دوست‌داشتن نداشت
لعنتی
به درد لای جرز هم نمی‌خورد
هيأت مديره‌ام.

::
نازنين!
عروسكی برای من بخر
بيش از اين مزاحم شما نمی‌شوم.

::
قرآن بخوان
دستی به سیم چارم احساس من بکش
بر دست‌های سنگی‌ام آیینه‌ای بساز
مشتاق زخمه‌های توأم یارا.
(تقدیمی عزیز را که نمی‌شود در آنتولوژی نیاورد!)

::
رايانه‌ جان!
من هنگ كرده‌ام
تو به كار خودت برس.

...............................

مثل صنوبرهای پاریز در ایبنا
70 / آهو

...............................
پ.ن
به‌قولِ استاد این پست نکاتِ انحرافی زیادی داشت. شاید خیلی از شعرها را در کتابِ موجود نبینید. این‌ها از کتابِ بعدی انتخاب شده‌اند!