منهدم به ساعت تلخ
نه! قلبی در کار نیست.
تنها یک خوشه‌ی یخ‌ست
آویخته از شاخه‌ی استخوان.

پیش از تشکیل تو،
دلی در کار نبود.



برچسب‌ها: ,

بیا به دایره
یک‌هفته در نظم و نثر عربی چرخیدن، حتا کم، گشتی در فضای تغزلی چند دوره شعر عرب...
شعر جاهلی، با «شنفرا»ی کبیر، آن شاعردزد و یا بهتر بگویم دزد شاعر. در عصرجاهلی دزدها شاعر بودند و باقیمانده‌ی شعرهای جاهلی همه شرح افتخارات این دزدان است. از شنفرا، این دزد دوست‌داشتنی و این قاتل 100 نفر به یک‌نفر کم در زمان زندگی و نفر آخر پس از مرگ؛ «لامیه‌العرب» را خواندیم. با گرگ‌ها و پلنگ‌ها و کفتارهایش که در لامیه؛ آن‌ها را بر قوم خود برتری می‌داد...
بعد امروالقیس بود. آن شاهزاده‌ی گمراه. با وصف عاشقی‌هایش در داره‌ی جُلجُل و عشق‌بازی غیر مألوفش در حاشیه‌ی برکه و بعد شاعران دیگر.
توی شعرهای متاخر، هیچ‌وقت شعر ابوالحسن خبازی را از یاد نمی‌برم که یار بر سر دار رفته را این‌چنین غریب توصیف می‌کند...
ولَما ضاقَ بطنُ الارضِ عن إَن            یضُم عُلاکَ من بعد الوفاة
...
و ما لَکَ تُربةٌ فأقولَ تُسقیَ        لأنک نُصبُ هُطلِ الهاطلاتِ
و اندام مهتابی‌ای را ترسیم کرده که از شدت بزرگی در زمین جا نمی‌شود و در آسمان دفن‌شده و دست‌اش به سمت مردم هست و دور او آتش می‌افروزند در شبگاه و نگهبانان نگاه‌بانی‌اش می‌کنند. او خاکی ندارد تا آب‌یاری شود، بلکه خودش در بطن آسمان و در معرض باران‌های ریزنده‌ست...
آی باران‌های ریزنده؛ آی

برچسب‌ها: ,