تاریخ‌مصرف تاریخ
صبح آمده‌است.
تو رفته‌ای؛
عشق‌آمده است.

تو نیستی.
چه می‌شود کرد،
رنگ دیوار به پرده‌ها نمی‌خورد؛
رنگ قالی به هیچ‌کدام...

بیش از آن‌که شعر طاهره صفارزاده به‌یاد کسی باشد نامش به‌یاد این او آن است. شاید نگاه او به‌شعر این‌طوری‌اش کرده. یک مصاحبه‌ی جان‌داری دارد با محمد حقوقی که خیلی چیزها را روشن می‌کند. شاید خودش می‌خواهد شعرش شخصی نباشد و شعری این‌چنین توسط مردم زمزمه نخواهد ‌شد. شاید به‌عمد شعرش را در درجه‌ی دوم اهمیت می‌گذارد. رفتن به تاریخ ادبیات شاید برای او اهمیت زیادی ندارد. می‌خواهد مورخ باشد. باید دید تاریخ‌مصرف تاریخ او چه‌قدر است...

پ.ن البته این شعر بالا استثناست. نقض غرض نشود.
صدای کلاغ‌هاتان مستدام
0
این که سرمان گرم حرف‌های شما بشود؛ بهانه بود. دل‌مان می‌خواست به بودن‌تان گرم شود. ما که نمی‌توانستیم هم‌وزن شعرهای شما باشیم. همین‌طور راه می‌آمدیم باشان تا باشیم!
این صدای کلاغ‌هاتان هم که گاه از گلویی بی‌ربط در می‌آیند و می‌پرند تا ته قصه‌های نگفته‌تان؛ هی دور می‌زنند، هی دور می‌زنند و قصه‌تان تمام نمی‌شود تا به خانه‌شان برسند یا نرسند.
القصه؛ غرض دل‌گرمی بود و سرگرمی بهانه‌ای بیش نبود. توی همین شهر که نفس بکشید ما را بس است. پشت‌مان گرم می شود به دم گرم‌تان. و این‌طور دستمان گرم می‌شود به نبشتن کلمه‌هاتان در این روزهای پاییزی که سرماشان دال نبودن گرماست.
شهرزادی‌تان مستدام.


بر سبیل لانگ‌شات
فانتزی‌های نویسنده



I

یکی از فانتزی‌های عاشقان نویسندگی؛ رفتن به یک یک کنج دنج است برای نوشتن. جایی ساکت. یک کلبه‌ی کوهستانی دور از دست خوب است. مثلا چوبی یا سنگی، با یک پنجره‌ی شفاف و یک چشم‌انداز دل‌انگیز. اگر سر یک دماغه هم باشد بهتر است. چون شب‌های مهتابی سطح نوستل‌ش بالا می رود.
یک کلبه‌ی شمالی در جنگلی دور از دست و صدای شهر و مزاحم‌ها هم خوب است. یک دسته کاغذ سفید، با چند مداد تراشیده هم جزو همان فانتزی‌ست.
فکر می‌کند به چله رفتن‌ش و جداشدنش از دنیا برای خلق یک دنیای دیگر. نشستن پشت یک میز چوبی، زیر نور شمع یا روی زمین بر یک حصیر، با یک فلاسک چای و یک قندان پر، هم. انگار برای نوشتن این‌ها لازم است.


II
سومین هفته‌ای‌ست که به‌ بم‌ترین شهرها می‌روم. سه آخر هفته‌ی رویایی، که شامل تجربه‌ی تدریسِ کارگاهی‌ست، با مخلفاتش. و از همه‌ مهم‌تر مکالمات رویایی با مرد شاعر دوست‌داشتنی که حالا استخوان ‌سبک ‌کرده و از مسوولیت رها شده و دارد دو مجموعه‌شعرش را راه می‌اندازد بروند خانه‌ی بخت! و بعد تجربه‌ی خوابیدن در کانکس‌های From the people of JAPAN و صدای هول‌انگیز بادهای شبانه‌ی شهرک خارج از شهر و صدای جیرجیر ِ گاهگاهیِ کفِ کانکس. با همان چند هم‌سخن دیریافته.
نویسنده‌مان حالا دو هفته‌ای می‌شود آمده تو همین کانکس کناری و دارد رمانش را می‌نویسد. نویسنده‌مان دو نوع کار دارد تو کارهایش. یکی آن‌هایی که سفارش گرفته و به‌قول خودش جهت معیشت‌اند. و دسته‌ی دوم کارهایی که از روی دل‌اند. علیخان «آذرستان»ش را یادمان نمی‌رود که که دو سال نوزادی‌اش را توی کوه‌های بم شیر از لوله‌ی تفنگ خورده بود و چاره‌ای نداشت در بزرگ‌سالی‌اش یاغی نشود. شاعر دوست‌داشتنی یادآوری می‌کند زمان‌هایی که اقلیمش را جدی گرفته نویسنده‌ی خوبی بوده‌است.
حالا او کلبه‌ی کوهستانی‌اش را توی یک کانکس From the people of JAPAN علم کرده و به فانتزی‌اش رسیده. توی کانکس را خلوت کرده و شب‌های می نویسد. روی یک دسته کاغذ سفید، بدون خط‌خوردگی. با کلی مخلفات دیگر.حالا که موتورش راه افتاده می‌گوید دو رمان نوشته‌است. یکی از دسته‌ی اول و یکی از دسته‌ی دوم. می‌گوید دو رکورد را هم شکسته. یک رمان را یک‌ماهه نوشته و یک رمان چارساله را تمام کرده.
این هم از فانتزی نویسنده‌مان. ببینیم چه آشی پخته این مرد با رنگ چشم‌های جذابش. و آن لبخند. کاش باز هم اقلیمش را جدی بگیرد. یک دنیا قصه منتظر قلم‌های نوشتنند.