I
عشق و عاشق و معشوق گر نه ماییم پس کیست؟ هرچه نه این دم است، عالم دویی است. این نادره نگر که من بیمن بر من عاشقم و من بیمن دائم در آیینه وجود معشوق مینگرم، تا من کدامم؟
II
«... چون سهساله شدم، این پرسش بر دلم گذشت «خدای تو و خدای خلق کجاست؟» مسجدی بود در نزدیکی خانهی ما. چند از کودکان را پرسیدم: «خداوند خود را میشناسید؟» گفتند: «گویند خدا را نه دستی است و نه پایی» زیرا از پدران خود شنیده بودند که حق تعالی منزه است از دست و پا و جوارح. از این سخن مرا وجدی حاصل آمد و شتابان دویدم و حالتی بر من عارض شد شبیه آنچه با انوار ذکر و واردات الهی از مراقبه و تفکر بر شخص عارض میشود، اما حقیقت آنچه بر من گذشت را درنیافتم.»
III
دوبار دیگر در هفتسالگی و سپس پانزدهسالگی چنین تجربههایی داشت. اما نقطهی عطف زندگیاش را در جوانی چنین نقل میکند:
«... ترس مرا گرفته بود . از چپ و راست، بدین سو و آن سو مردم در حرکت بودند. در خرابهای بودم ، پس آنجا ماندم تا شب فرارسید ، چون شب شد به دکّهام باز گشتم و تا سپیدهدم به حال وجد و حزن و افسوس و اشکریزان، ماندم. واله بودم و حیران. بیاراده «غفرانک، غفرانک» بر زبانم جاری بود، زبانم از حکرت بازایستاد. چنان بودم که گویی ساعتها و روزها آنجا بهسر بردهام. ساعتی دیگر ماندم، ناگاه حال وجد بر من غلبه یافت یافت ، جعبهی دخل و هر آنچه برای روز مبادا در دکانم بود در جاده افکندم. جامههایم را دریدم و سر نهادم به بیابان. یکسال و نیمی واله و حیران و به حال وجد باقی ماندم. حالات عظیم وجدآمیز و الهامات غیب همه روزه وارد بر دل و روحم میگردید. در آن حال ، آسمان و زمین و کوه و بیابان و درخت را چون نور میدیدم. آنگاه از حال اضطراب به آرامش گرائیدم.»
از خاطرات شیخ شطاح روزبهان بقلی فسایی که اینروزها مورد توجهمان قرار گرفتهاست.