البت اگر توانید...

در بخش‌هایی از این غزل، شاعر ناگهان با یک نهی ِ آمرانه تکلیف مخاطب شعر را یک‌سره معلوم می‌کند، اما هنوز دو دقیقه نشده تزلزل شاعرانه‌ی او رو می‌شود:
عشق اندْه و حسرت‌ست و خواری | عاشق نشوید؛ {البته} اگر توانید!
و این را قاطعانه می‌توان عدم قطعیت کلام شاعرانه نامید و می‌توان گفت که؛ هیچ‌وقت روی حرف هیچ‌شاعری حساب نکن عمو!


صد نکته غیر حُسن
سوای این‌که این متن پایین را که نوشته و درباره‌ی که نوشته و کجا چاپ‌کرده یا به چه منظوری نوشته و یا این‌که محتوایش خوب و مورد اقبال است یا این‌که موضوع را خوب منتقل کرده یا نه یا این‌که «پائولو کوئیلو» با «پائولو کوئلیو » اساسا فرق می‌کند یا نه؛ متن متن خوبی‌ست.

‌هزار کلمه درباره‌ی گلشیری‌

گنج و گوهر کِی میان خانه‎هاست
گنج‎ها پیوسته در ویرانه‎هاست
در یکی از شب‎های خردادماه سال هزار و سیصد و هفتاد و نُه، پائولو کوئیلو (کوئلیو) نویسنده‌ی مشهور و متوسطِ آمریکای لاتینی، مهمانِ ایرانی‎ها بود و ضیافتِ شامی به افتخار او در کاخ نیاوران تدارک دیده بودند. خیلی‌ها را دعوت کرده بودند. حتی براي من هم کارتِ دعوت آمد: دیدار با پائولو کوئیلو (کوئلیو) در کاخِ نیاوران به صرف شام.
کوئیلو(کوئلیو) متولد سال 1947 ریودوژانیرو برزیل است. کشوری که فوتبالش مهم‎تر از ادبیاتش است. در مقدمه‌ی یکی از کتاب‎هایش آمده است که او در خانواده‎ای نیمه‌مرفه از پدری مهندس و مادری عمیقاً مذهبی به دنیا آمد. والدینش او را در کالج ژزوئیت‎ها نام‌نویسی کردند، کالجی که به سختگیری شهرت داشت. پائولو در آنجا انضباط و تحمل سختی را فرا گرفت اما ایمان مسیحی‎اش را از دست داد. بعدها به دانشکده‌ی حقوق رفت اما خیلی زود آن را رها کرد. علاقه‌ی شدیدش به هنر موجب شد تا به خواستِ پدر و مادرش سه‌بار در بیمارستان روانی بستری شود. ولی او عاقبت از آنجا گریخت. بعد به مارکس و انگلس و چه‌گوارا علاقه‎مند شد و در تظاهرات‌هاي خیابانی فعالانه شرکت کرد. همزمان با این تغییر و تحولات، او دچار بحرانی معنوی شد که بی‎ایمانی‎اش را زیر سوال می‎بُرد. از این رو به جستجوی تجربیات معنوی تازه‎ای پرداخت: به مواد مخدر و توهم‎زا و به فرقه‎های متعدد رو آورد و تمام قاره‌ی آمریکای لاتین را در جستجوی گام‎های کارلوس کاستاندا طی کرد و با جادوگران گوناگون آشنا شد. سپس به انگلستان رفت‌ و در آنجا به نوشتن ماجراهای زندگی‎اش پرداخت. این کار یک سال وقت او را گرفت تا اینکه روزی دست‎نوشته‎اش را در یک کافه‎رستوران جا گذاشت. او پس از سه ازدواج ناموفق در سال 1981 با کریستینا ازدواج کرد. کوئیلو (کوئلیو) در سن سی‌وچهارسالگی ایمان کاتولیکی‎اش را باز یافت؛ ایمانی که سال‎ها پیش از دست داده بود. آنگاه به سفر هفتصدکیلومتری در جاده سن‌ژاک‌دوکمپوستل پرداخت، راهی را که زائران بی‌شماری در قرون وسطی طی کرده بودند. از این سفر، که به نوعی سیر و سلوک می‎مانست، نخستین متن ادبی او به نام «زائر کمپوستل» پدید آمد. کتاب «کیمیاگر» را پس از آن نوشت و سپس کتاب‎های دیگر و دیگرترش را. «کیمیاگر» حکایت چوپانی است به نام سانتیگو که شبی در ویرانه‎ای به خواب می‎رود و در خواب نشانه‎هایی از گنجی پنهان به او داده می‎شود. او به جست‌وجوی گنج، سفری را آغاز می‎کند و در نهایت گنج را در همان ویرانه می‎یابد. البته نظیر این مضمون به کرّّات در ادبیات ایران آمده است؛ مثلاً در اشعار مولانا عین همین داستان به چشم می‎خورد. کتاب‎های کوئیلو(کوئلیو) در ایران طرفداران زیادی دارد و بسیار پُرفروش است؛ با چاپ‎های متعدد و قطع‎های کوچک و بزرگ و نفیس. کوئیلو(کوئلیو) می‎گوید که برای سه‌بار زندگی بعدی هم به اندازه‌ی کافی پول دارد ولی ترجیح می‎دهد که سالی چهارصد هزار دلار حق‎ تألیفی را که دریافت می‎کند خرج بنیادی کند که به نام خودش است و همسرش کریستینا آن را اداره می‎کند.
آن شب گویا ضیافت باشکوهی برقرار شده بود. خیلی‎ها آمده بودند. وزیر ارشاد وقت هم بوده. مهمان‎ها کوئیلو(کوئلیو) را که دیده‎اند حتماً برایش کف زده‎اند و او همان‌طور که لیوان نوشابه‎اش دستش بوده در باغ قدم می‎زده و با بعضي‌ها دست مي‌داده....
آن شب گلشیری در بیمارستان ایران مهر در کُما بود.

آنچه تو گنجش توهم می‎کنی
زان توهم، گنج را گُم می‎کنی

آدرس: شهروند امروز هفته‌ی اول تیرماه 87 بخش ویژه‌ی گلشیری حسین مرتضاییان آبکنار
........................................
پ.ن1



پاره پاره
«آن گاه شمس قامت بلندو باریک خود را راست می‌کند و با لحنی خشک می‌پرسد:« کدام یک بزرگ‌ترند؟ بایزید یا پیغمبر؟»


لبخند می‌زد و می‌گفت: هر شب خوابت را می‌بینیم! و من می‌رفتم کنار تو، توی آن گالری کنار آن تابلوی «آن» زنک می‌ایستادم و خواب‌های قاب‌شده‌اش را می‌دیدم....


مرد آن‌گاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست...