فصل عسل
خوش‌تر آن است که در فصل عسل از تنه‌ی لَخت مُو بالاتر بکشی خیالت را، تا تلخی داربست انگورهای باستانی و ماه لُخت را بگیری توی دستانت و زَهر ظُهرهای تابستان را به کامش بریزی در مردادی چنین تلخ‌تر از آبان
مُردار به آفتاب مرداد.
شوق بازداستان‌کوتا‌ه‌خوانی


book cover of 

The Complete Stories

رفتم به سال‌های دور. تک‌داستانی خوانده‌بودم از یک داستان‌نویس خارجی و آن‌قدر مسحور داستان و نثر و دقیقه‌های داستانی‌ش شده بودم که همه‌جا پی‌جوی نام نویسنده بودم در داستان‌هایی که ترجمه شده بودند. تا «شمعدانی» را پیدا کردم. یک مجموعه پر از قصه‌های داستان‌نویس محبوبم. آن‌روزها به‌هوای یافتن جوهره‌ی داستانی داستا‌ن‌کوتاه‌، داستان‌های کوتاه کلاسیک را پی می‌گرفتم. کلکسیونی از موپاسان و چخوف و اُ هنری و کاترین منسفیلد. هنوز ریموند کاروری نیامده بود که شیرینی‌های قصه جذاب را با خودش ببرد. و حالا جنس داستان محبوبم را یافته بودم. داستان‌های «فلانری اُکانر».
امروز بعد این همه سال یک مجموعه‌ی کامل از فلانری اُکانر را دستم گرفتم. یک شادی و شیرینی غریب داشت خواندن همه‌ی قصه‌ها یک‌جا. باز رفتم به همان دنیای غیرمترقبه و شیرین و پر از تعلیق داستان کوتاه کلاسیک. و لذت خواندن یک حجم دوست‌داشتنی به زبان فارسی که دقیق و روان داستان‌ها را در قالب فارسی ریخته. اُکانر را برای اولین بار هم همین آذر عالی‌پور به فارسی ترجمه کرده و حالا از امشب برای خودم یک میهمانی دارم، با لیوانی از چاپ و غرنفل و شیرینی داستان کوتاه. با کتابی که امضای مترجمش را هم با خود دارد. مترجمی که هیچ کم از هزار قصه‌نویس این‌روزهایمان ندارد و برای ترجمه هم ارزش داستان‌نویسی را قائل است. آذر عالی‌پور.
با هفت هزارسالگان سربه سریم...
اصلا اصلا بحث این نبود که که هست و که نیست. می‌دیدیم که می رویم. رفتن یا نرفتن، مساله این بود.
یعنی توی بکارت صحرا وقتی که بهار باشد و تازه باران آمده باشد و مخملی ناهمگون روز زمین پهن باشد همیشه خیایم روبروی آدم می نشیند به محفل که؛ تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگه کیست؟

دل هم منجمد میشود وقتی که توی یخچال روزمرگی بماند دل هم بو میگیرد بوی ماندگی
بازگشت و عطا و لقای عطا
1
اتفاقا حالا که همه از وبلاگ نویسی رمیده اند این فضا خواستنی تر شده است.
2
تاریخ جهانگشاخوانانیم. این همان مرجع اصلی تاریخ مغول است که عطاملک برامان نوشته و بحث های زیادی پیرامونش هست. همین بگویم که به نظرم مثل همه ی آثار کلاسیک با مدتی دست انداز بالاخره با این متن دوست می شود آدم و این شیوه ی غریب روایت و این عوض کردن راوی و و این نوع دفاع و حمله ی عطا از مغولان در نوع خودش بی نظیر است.
جذابیت خودش را دارد در حد یک رمان. و به نظرم در مورد نوع تعویض زاویه دید و راوی اش می شود پژوهشی داشت
البت این ها را که آدم می خواند شکوه جایگاه بیهقی برایش چه روشن می شود که چه زیبا و مدرن و خواندنی می نوشته بیهقی در تاریخ یگانه اش.
3
لگوی نشر طراحانیم


برچسب‌ها: , ,

آینه ای رنگ تو عکس کسی ست روزهای غریب رد شدن از پل. سرشار از زندگی. یک سال پر ملاط تا چه بازی رخ نماید....

برچسب‌ها:

منهدم به ساعت تلخ
نه! قلبی در کار نیست.
تنها یک خوشه‌ی یخ‌ست
آویخته از شاخه‌ی استخوان.

پیش از تشکیل تو،
دلی در کار نبود.



برچسب‌ها: ,

بیا به دایره
یک‌هفته در نظم و نثر عربی چرخیدن، حتا کم، گشتی در فضای تغزلی چند دوره شعر عرب...
شعر جاهلی، با «شنفرا»ی کبیر، آن شاعردزد و یا بهتر بگویم دزد شاعر. در عصرجاهلی دزدها شاعر بودند و باقیمانده‌ی شعرهای جاهلی همه شرح افتخارات این دزدان است. از شنفرا، این دزد دوست‌داشتنی و این قاتل 100 نفر به یک‌نفر کم در زمان زندگی و نفر آخر پس از مرگ؛ «لامیه‌العرب» را خواندیم. با گرگ‌ها و پلنگ‌ها و کفتارهایش که در لامیه؛ آن‌ها را بر قوم خود برتری می‌داد...
بعد امروالقیس بود. آن شاهزاده‌ی گمراه. با وصف عاشقی‌هایش در داره‌ی جُلجُل و عشق‌بازی غیر مألوفش در حاشیه‌ی برکه و بعد شاعران دیگر.
توی شعرهای متاخر، هیچ‌وقت شعر ابوالحسن خبازی را از یاد نمی‌برم که یار بر سر دار رفته را این‌چنین غریب توصیف می‌کند...
ولَما ضاقَ بطنُ الارضِ عن إَن            یضُم عُلاکَ من بعد الوفاة
...
و ما لَکَ تُربةٌ فأقولَ تُسقیَ        لأنک نُصبُ هُطلِ الهاطلاتِ
و اندام مهتابی‌ای را ترسیم کرده که از شدت بزرگی در زمین جا نمی‌شود و در آسمان دفن‌شده و دست‌اش به سمت مردم هست و دور او آتش می‌افروزند در شبگاه و نگهبانان نگاه‌بانی‌اش می‌کنند. او خاکی ندارد تا آب‌یاری شود، بلکه خودش در بطن آسمان و در معرض باران‌های ریزنده‌ست...
آی باران‌های ریزنده؛ آی

برچسب‌ها: ,

قصه‌ی محمود
73 -74 بود. توی نگارخانه‌ی آفتاب، عصرهای سه‌شمبه جمع می‌شدیم و قصه می‌خواندیم. از آن‌همه، 7-8 نفری که بودیم شاید هیچ‌کدام الانه توی قصه‌نویس‌ها نباشند. یادم است –اسمش را یادم نیست!ـ آقای مهربانی بود که کارمند کتابخانه‌‌ای بود توی ارشاد و رییس جلسه‌مان بود. ها! یادم آمد. کیوان باژن و شهرزاد توتونچی جزو گروهمان بودند. از آن گروه که خیلی هم به هم امیدوار بودیم...

2

یک روز قرار گذاشتیم برویم دیدن احمد محمود. یکی از بچه‌ها هماهنگ کرد. مدار صفردرجه را تازه خوانده‌بودیم. یکی هماهنگ کرد و عصری قرار گذاشتیم توی یکی از میدان‌های 100گانه‌ی نارمک در خانه‌ی محمود. یک جعبه شیرینی ژله‌ای داشتیم و یک دسته‌گل.

دوستمان با پسر محمود هماهنگ کرده بود که حالا نبود. همان هماهنگ‌کننده هم نبود. مانده‌بودیم چه کنیم. زنگ زدیم محمود، تنها خانه بود و با مهر دعوتمان کرد و رفتیم تو. خانه‌ای دو طبقه بود –همین که توی فیلم دی‌شب دیدی- طبقه‌ی پایین واحد محمود بود و بالا خانواده‌اش. ـدیروز آقاداوودغفارزادگان می‌گفت که این مال سال‌های آخرش است- یک جای دنج و ایده‌آل برای نوشتن. یک فانتزی برای نویسنده. یک هال آفتاب‌گیر کوچک داشت که میز محمود درست وسطش بود. ما نشستیم روی زمین و محمود پشت میزش. یک میز چوب‌گردوی گرم. تمیز با یک لیوان پر از مدادهای تراشیده‌ی نک‌تیز یک جاسیگاری کریستال بزرگ و یک بسته کاغذ و یک بسته سیگار زر.

خیلی برامان حرف زد. گرم و گرم. باورم نمی‌شد. توی این اتاق نوذر را آفریده باشد. پرسیدم. خندید بلند. گفت: ها! همین‌جا نوشتمشون.

یک آشپزخانه‌ی کوچک کنار هالش بود. گفت خودتان چای دم کنید و با شیرینی‌تان بخورید. –یادم آمد، سبا صالحی هم بود- رفت و چای آورد و محمود برامان حرف می‌زد. زر می‌کشید و حرف می‌زد.

کنار هال خانه‌اش یک اتاق بلند بود تا سقف کتابخانه. هی از گوشه‌ی اتاق دید می‌زدم که تویش را ببینم. آخر بردمان و تویش را دیدیم. یکی عصر شیرین بود. پسرشهم آمد و با دوربین زنیط قراضه‌ی من ازمان عکس گرفت. نمی‌دانم الان عکسش کجاست. محمود روی صندلی پشت میزش نشسته و ما دورش ایستاده. عکسم کجاس؟ مثل عکس بیژن و اردشیر و پشنگ کامکار توی تخت جمشید سال 77 این را هم گم کرده‌ام.

پیدایش کنم. شاید اسم بچه‌ها را پیدا کنم و ببینم چندتاشان الانه قصه‌نویسند.

3

یک بار دیگر هم دیدمش. بی‌هوا از مهر زنگ زده بودند که امروز جوایز ادبیات داستانی 20 ساله‌ی انقلاب را می‌خواهند بدهند، برو. بدون دعوت‌نامه رفتم تالار وحدت. یادم است با رضا استادی با هم رفتیم تو. یعنی آنجا دیدمش. مراسم تمام شده بود و اسامی را خوانده بودند و چه‌می‌دانستم، چه پسِ پشت شلوغی داشته این مراسم؛ این اندازه که در تاریخ ادبیاتمان بماند. شیک، توی سالن تالار وحدت ایستاده بود تکیه بر عصا و با لبخندی بر لب. علی موذنی را یافته بودم، نویسنده‌ی محبوب سال‌های جوانی و مشغول صدور مهربانی بودم که دیدمش. رفتم جلو و سلام. می‌خندید. خیلی. انگار لبخندی از سر مهر. که؛ بابا من که توقعی نداشتم. خب خودتان گفتید و من آمدم.

آن روز عصر را یادش بود و وسط حرف‌زدنمان، منیرو روانی‌پور آمد و ناتمام ماند.

آن‌نگاه پر از حرفش با قامت تکیه داده به عصا هنوز همان گوشه سالن مانده

برچسب‌ها: , , ,

مولف مرگ


5دی دو تا خاطره  دارد هر دو تا بد. یکی زلزله‌ی بم و آن‌همه قصه‌ی نانوشته. و یکی رفتن مهربان‌ترین دوست، محمدعلی مسعودی. دلم براش تنگ شده بعد سه‌سال. مگر نمی‌گویند پشت مرده سرد است؟ چرا هنوز اینقدر نزدیک است که انگار همین دیروز عصر با دوچرخه‌ش دیدمش و هی می‌گف: «بازم نیومدی ها! حداقل ماهور رو بیار ببینیم.» چقدر زنده‌ای مرد! ای مولف بی‌رزومه‌. هیچ کس نشناختت مرد! ناکام که می‌گویند تویی. 


-اين آقا مولف مرگ است
آقايان!
كه وقيحانه مي‌خندد
به گريه‌هاي سقط شده اش. . .

اينجا تالار وهمناك گور است
سقف بلند قصه‌هاي تو كه نيست
جدي باش مرد
قدري جدي باش!

-آقايان!آقايان!
اين مرده
با مرده‌هاي ديگر فرق مي‌كند
مدام مي‌گريد به خنده‌هاي سقط شده‌اش. . .
نه از جنسيت چيزي مي‌داند
نه از بلوتوث
تنها ادعا مي‌كند كه در روحش
قدري
با جواني لوركا
دختر خاله بوده است

محمدعلي
خنديدن در تالار تاريك گور
پايان بندي جالبي
براي آخرين قصه تو نيست
جدي باش!

محمد علي تو داري براي ابد
از چهارراه ارگ نمي‌گذري
خودت را بر ترك دوچرخه ات
نمي‌نشاني
در باد
تا چارراه آسياباد. . .
سيگار هم كه بكشي
ديگر براي قلبت ضرر نخواهد داشت. . .

محمد علي!
تو در زهدان متورم گور
داري رشد مي‌كني
به سمت تك ياخته شدن

لطفا لكنت روحت را
به زبان مردگان ترجمه كن
بلانسبت تو مرده‌اي!
قدري رسمي باش مرد!
قدري رسمي باش. . .

برچسب‌ها: , ,

ازبا
تباهی از تو آغاز شد،

از؛ آمدنت
و
با تو پایان نیافت،
با؛ رفتنت.

سقوط بودی به قعر،
تو؛
خودِ تباهی بودی.

برچسب‌ها: ,

با احتیاط حمل شود

مرد را که می‌شستیم، روی سینه‌اش نوشته بود:
«این دل شکستنی‌ست
با احتیاط برده شود...»

برچسب‌ها: ,

تابستانی
ای از ورای پرده​ها
تاب تو؛ تابستان ما

::

میان کرده باریک و دل کرده تنگ
چه به ماه می‌مانی؛
وقتی نمی‌مانی؛
چه به باد.

::
روزهای کلنجار رفتن با شاهنامه تمام شد.اما انگار تازه شروع شده است. حالا که می‌شود روانتر خواند و در بین بیت‌ها تصاویر را ساده تر و زنده‌تر یافت. خوب بود. بسیار.
داستان فرود درگیرم کرد با این بکارتش در مضمون و دورماندگی اش از ذهن عموم. این تراژدی‌ِ بسیارتلخ‌تر از تراژدی پدرش سیاوش.

و این شروع‌های غنایی عزیز؛ در میان آن‌همه حماسه و زبان حماسی، به یک‌باره طلوع یک بیت تغزلی عمیق:
ایا آن‌که تو آفتابی همی 
چه بودت که بر من نتابی همی...

 یا آن شروع غنایی غریب بیژن و منیژه:
شبی چون شبه روی شسته به‌قیر ...

::

شبی چون شبه روی شسته به‌قیر          نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه         بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ         میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد         سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ         یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو به‌چشم اهرمن         چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر         تو گفتی به‌قیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد         چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار         کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو ماند گردون گردان بجای         شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اند آن چادر قیرگون         تو گفتی شدستی بخواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس         جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد         زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز         دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای         یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ         برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چباید همی         شب تیره خوبت بباید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب         یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن         بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد بباغ         برافروخت رخشنده شمع و چراغ
رد روزهای گم
کام از تو می‌گیرد قند؛
به ساعت چای

یادم،
این‌روزها رو به آخر می‌رود روزهایی که تمام زمان‌های مقطوع سال را به یادشان هستیم و یادمان می‌رود و حسرت می‌خوریم از درکشان که؛ هوا بوی‌ناک است و چشم‌انداز رنگی و لحظه ها به لمس پوست می‌رسند توی نرمای باد.


آن‌که نیست،
یار نیست.
برای روشن و کتابِ نیست‌ش


آیان‌تر از رفتن
بعد آرام‌تر از رفتنش آمد.
بعد تمام سال را گذاشت یک‌طرف، تو را یک‌طرف.
بعد به سال‌های نیامده فکر کرد.
بعد به یک ظهر تابستان توی دالان‌های باستانی و پُر باد.
بعد گفت: گفتم که؛ به تابستان برگرد.
بعد آرام‌تر از آمدنش رفت.

می‌باش هم‌چون ماهیان،
در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت
از بحر سوی گنگ شو
مولوی


بهاریه
ها! دیگر رد شدن از پل یک ثانیه‌ایِ گذر از فصلی به فصلِ دیگر علاج نیست ظاهرا. حالا که مرز فصل‌ها این‌طور قاطی‌شده که زمستانِ نداشته‌مان، بی‌هوا از روی بهار پریده وسط تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و بوهای بهاری‌مان قاطی شده با بوی تخمیرِ سبزه‌های هنوز از خاک‌ درنیامده‌ی سوخته. ها! دیگر همین‌است. فصلی باقی نمانده. کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرود.


بهاریه‌ی امسال یکی از این‌ گزینه‌هاست:

I
حلول ِ هزار و سیصد و هشتاد و نه ِ هجرانی

تو رفتی و انسان
نخستین ساعت ِ بی‌تو بودن را
در سفر ِ هجران نوشت.
تو رفتی و
زمان آغاز شد،
عدد آغاز شد،
و شمردن آغاز شد.
و انسان
آداب ِ فراق را آموخت.
عليرضا روشن - اسفند ۸۸
 
II
هر دم دردی، از پیِ دردی، ای سال!
با این دلِ ناتوان چه کردی، ای سال!
رفتی و گذشتنِ تو یک عمر گذشت
صد سال سیاه برنگردی ای سال!
قیصر امین‌پور – اسفند ۷۸

 III
عالم چهار فصل‌ست؛ فصلی، خلافِ فصلی
با جنگِ چار دشمن هرگز قرار ماند؟
پیش‌آ بهار خوبی؛ تو اصلِ فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد؛ جمله بهار ماند.
مولانا
در کوچه‌های پرنده
::
چه چیزهای فراوانی را ندارم؛
نه آن‌قدر که بخواهم؛ خورشید،
نه آن‌قدرکه باید؛ امید،
و نه به اندازه‌ی کفِ دستی؛ ترانه
که در گوش زمان آواز کنم؛
چه چیزهای فراوانی را از دست دادم و
                                                  چه اندازه چیزها که هرگز به دست نیاوردم.

تمام این حرف‌ها به کنار ....
تو راست گفتی
داشتن هر چیزی در دنیا،
بهتر از نداشتن است.

نعیمه‌ دوستدار
در انتهای کوچه‌ی پرنده- نشر حوض نقره

خوش‌بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
ای خردِ دوک‌سار، تارِ خیالی بریس
مرزبان‌نامه(4)
::

عمر آقای منقول به اندازه‌ی انجام آخرین پروژه‌ی کلانی که در دست داشت نیز قد نداد. ایشان به برنده‌شدن در مناقصه‌ها و مزایده‌های کلان معروف بود و این نه ‌به‌خاطر ارتباطات پیچیده‌، که به‌خاطر ذهن خلاق و قدرت ریسک هیولاوارش بود. همین پروژه‌ی آخر او را ملاحظه کنید؛ واقعا حیف شد که به سرانجام نرسید؛ می‌توانست نقطه‌ی بازگشت -عطف- مهمی در تاریخ تولید و فرآوری باشد.
وقتی او طرح اولیه‌ی «شیرسازی از روبهان مرده» را به یکی از متولیان امر ارائه‌کرد همه از قدرت خلاقیت ذهن او در شگفت شدند. ولی حیف که عمر او به اندازه‌ی اتمام پروژه قد نداد و هنوز از ذوق به‌بار نشستن اولین نمونه‌ی آزمایشگاهی مکیف نشده بود که توسط اولین نمونه‌ی این تبدیل خورده شد.
عمر او حتا قد نداد که قد و بالای شیر شیرشده‌اش را هم ببیند. حتا قد نداد تا نامی برای شیرش بگذارد. عمر او حتا قد نداد تا با شیرش شیر بخورد و یا از دم روباهی که شیر شده‌بود برای شیرش یالی بسازد، یا حتی دم شیرش را به جای دمِ روباه به شهادت بگیرد. او تبدیل شد به توده‌ای گوشت تازه، در جهاز هاضمه‌ی شیر؛ تا پس از عبور از مسیر معین، برخی از یاخته‌های تنش در تن شیر بنشیند و برخی دیگر هم طبیعتا دفع شوند.