گاهی به ساعت مچی‌تان فکر کنید

مثل این شعر مجموعه که برای خودش شخصیت دارد، شعرهای دیگری هم توی کتاب پیدا می‌شوند که برای خودشان تک‌اند:

مینیاتور

وقتی به صحرا در پی آهو دواندی
از رشک مردم
ای کاش
آهویی به صحرا مانده بودم.

وقتی گره از گیسوانت بر فشاندی
یعنی کمندت
آهو به خاک افتاد بر پای سمندت
از غیرتم کشت
ای کاش آهویی به خاک افتاده بودم

وقتی که تیری از کمانت
یعنی هلال ابروانت
بر پهلوی آهو نشاندی
مُردم از این رشک
ای کاش آهویی به خون غلطیده بودم

رفتی و عمری‌ست
اما هنوزم
بر خویش می‌پیچد به خاک راه؛ آهو
ای کاش آهو
ای آه ... آهو

شخصیت دارد؛ یعنی این‌که مثل هیچ شعر دیگری نیست.

::
مزه داد خواندن کتاب شعری که این‌روزها سخت پیدا می‌شود کتاب شعری که با همه فرق کند ولی بشود خواندش و زمزمه‌اش کرد.

:::
وقتی که داشتم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کردم، او هم به ساعت مچی‌ام فکر کرد. با خوانش‌های متفاوت نام کتاب حال کنید:

دارم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کنم
دارد به ساعت مچی‌اش فکر می‌کند
دارد به ساعت مچی‌ام فکر می‌کند
دارم به ساعت مچی‌اش فکر می‌کنم
و الی‌النهایه...
داریم به ساعت مچی‌اش فکر می‌کنیم
دار...
ملت همه در حال فکر کردنند. حالا گاهی به ساعات مچی‌شان و آن‌ها که ساعت مچی ندارند می‌توانند به ساعت مچی شاعر فکر کنند

برچسب‌ها: ,

خون سرد ساسانی
بم حالا دیگر برای خودش مردی شده. آن‌قدر که آدم فقط دلش می‌سوزد برای آن‌ها که مرده‌اند. یک شهر خوشگل که مردمش هم طبع‌شان بالا رفته با آن معماری‌ها و آن آمد و رفت‌ها. شهر جان گرفته توی یک روز پاییزی دیدنی‌ست.
توی بم یک آدم هست که دیدنش مزه می‌دهد. شاعرمردی سلیس و دوست‌داشتنی. شور این مرد با آن نازکی نی‌قلیانی اندامش و آن هوشی که از سر و رویش می‌ریزد و آن صداقت وحشتناکش در حرف‌زدن ... سال‌ها می‌شود باهاش حرف‌زد. رهایی عارفانه‌ی این مرد عجیب است.
از لطف زلزله، بم شده معبر اساتید در همه‌ی رشته‌ها. بعضی انسان‌دوستی‌شان را به رخ می‌کشند و برخی هنردوستی و برخی هم خودپرستی‌شان را. ژست خوبی‌ست. همه‌ی خوش‌حالی‌ مرد از این رفت و آمدها این است که هنر سردی که توی لوله‌ها و نشئه‌گی‌ها تباه می‌شود گرم شود. چه حرصی دارد این مرد. می‌گوید خون ساسانی توی رگ‌هامان است، اما سرد. آن غرور ساسانی را داریم ولی درست مثل همان شازده‌ها فقط با خاطره‌هامان زندگی می‌کنیم. از شعر می‌گوید، از رنگ، از خواب، از کتاب. مثل این مرد کم داریم. رهایی این مرد کولاک است.


ما کیستیم آوار صد آتشگه خاموش
اشکال معنی‌دار گور بی‌بی آذرنوش

ما حلقه‌های حسرت اشکانیان در چشم
ما ناله‌های نفرت کلدانیان در گوش

ما نعره‌ی اسکندران در حلق‌مان مدفون
ما بوی اسبان عرب از خاک‌مان در جوش

تکرار کن فرزند من، دارا ... حشیش...آهن
تکرار کن...با...با فرو می‌ریزد این آغوش

تاریخ از یال دماوند آمده پایین
دارند می‌رقصند در ویرانه‌های شوش

ای خون ساسانی داغ از ما چه می‌خواهی
رستم نمی‌زایند مامان‌های یانکی‌پوش

محمدعلی جوشایی

پ.ن
بعدا تر که مکالمه را مرور می‌کردم یادم آمد به سوالی که کردم و جوابی که گرفتم؛ بحث بر سر این بود که چه بلایی به سر شعر آمده و او هی تاکید داشت که بلایی نیامده و هیچ اتفاقی نیافتاده. بعد گفت که من دوست دارم شاعر شعر «یه توپ دارم قلقلیه» باشم!. خندیدم. گفت: شعری که همه می‌خوانندش، ولی کسی نمی‌داند شاعرش کیست. گریه‌ام گرفت.

برچسب‌ها: , ,

غزلي از ماضی تا هنوز

«اول از همه‌‌مان جلوتر باش،
برف كه آمد بايست
تا خوابت نگيرد»

اول از همه جلوتر بودم
تا با باد آمدي
خوابم گرفت وقتي نشستي
و ماه تازه اول شب بود.

«بعد راه بيافت
تا خواب از سرت بپرد
ماه را خواهي ديد كه گرد و بزرگ ايستاده است؛
تو نايست»

صداي برگ‌ها بود
كه زير پاي زمين خرد مي‌شدند
برخاسته بودي
كه خواب از سرم پريد
و فانوس در ابتداي خاموشي بود.

«راه را ادامه بده
تا خوابت نبرد،
بعد ...»

خواب بودم
تو رفته بودي
و
باد مي‌آمد.

برچسب‌ها: ,

خاطره‌ی دوستان غم‌گین ما

I

خوب یادت هست دو سال پیش که پیره‌مرد می‌خواست کتاب را بیرون بدهد توی کشورهای اسپانیایی‌زبان قشقرقی راه افتاده بود تا رمان جدیدش را بخوانند و هی مزمزه کنند. کتاب تمام شده بود و قاچاق‌چیان با لذت سودشان را از کلمات پیره‌مرد می‌بردند. همان موقع که اسمش زمزمه شد بی‌هوا یادت رفت به نقل قولی که که مارکز درباره‌ی «خانه‌ی زیبارویان خفته»ی یاسوناری کاواباتا کرده بود که؛ دلم می‌خواست نویسنده‌ی این داستان باشم و... مجبورم کردی این داستان را بخوانم که خیلی از آن خوشم نیامد چون به نظرم باسمه ای آمد و بعد انداختم گردن ترجمه‌ی بد و بعد ناشر و بعد بخش‌هایی که از آن حذف شده. همان موقع معلوم بود که این داستانی‌نیست که در ایران سالم چاپ شود و مثل رمان‌های مثله‌شده‌ای می‌شود که رغبت خواندنش نیست.
«خاطره‌ی دل‌برکان غم‌گین من» مارکز که شاید به خاطر اشتباه ناشر که در شناسنامه‌اش یادش رفته نام اصلی رمان را بردارد حالا شده ماجرا.

II

نه از آن نثر آرام و ملایم خبری هست و نه داستان داستان بکری‌ست. نمی‌شود یک‌نفس آن را خواند. دوباره می‌اندازم گردن ترجمه‌ی چکشی کتاب و متن پر از غلط تایپی آن و جوی که بعد از آن دورش ساخته شد و حالا که کتاب را جمع کردند. سرنوشت قصه از قبل معلوم است. پیره‌مردی که در نودسالگی خودش را به جشنی دعوت می‌کند که از او بر نمی‌آید، چه سرنوشتی می‌تواند داشته باشد؟ عشق سرپیری با محبوب چارده‌ساله و باقی ماجراها. بعد یادم آمد به آقای قریشی شهرام رحیمیان که در روز تولد چل‌وچارسالگی‌اش پرده‌پوشی را کنار می‌گذارد و برای خودش جشن می‌گیرد:

هنگامی که آقاى قريشى، ناظم محترم مدرسه‌ی عزیزآباد و ساكن متين و گرامى خيابان عزيزآباد، لنگ ظهر از غلت و واغلت خواب طولانى شبانه وارهيد و چشمش به آفتاب مسخر روشن شد، با شنیدن جيك جيك سرسام آور گنجشكان توی حیاط‌، ناگهان زندگى را در ورطه‌ی عادات ، بسیار احمقانه پنداشت. البته واهمه‌هايش تازگی نداشت‌، اما در آن روز اخگروش تابستانى، وقتى حوصله‌ى بلند شدن در خود نيافت و نگاهش به فتوحات آفتاب تموز در سرزمين كوهستانى شمدی که رویش افتاده بود پيله كرد، به جاى اين كه خوشحال باشد که چهل و چهار سال پيش، در چنین روز مبارکی، توى اتاق نشيمن ساختمانی كلنگى، در مقام ته‌تغاری خانواده‌يى سنتى، در شهر شاعران پارسى‌گوى شيرين‌سخن، با سر، پا به جهان گذاشته، بى‌خود و بی‌جهت ، بی‌آن كه خواب آشفته‌يى ديده باشد، يا مثل اغلب اوقات از قلب درد تا صبح به خود پيچيده باشد، يا در خلوت شب با فکر و خیال‌های عذاب‌آور کلنجار رفته باشد، دچار دل‌شوره شد و هرچه توى ذهنش كاويد، دلیل قانع‌کننده‌یی براى وجود یا حضور عزیزش در دنياى پر گل و بلبل پيرامونش نيافت.

مردی در حاشیه

III

دوست قدیمی ما که با تبلیغ‌های سراسری علاقه‌مند ادبیات شده است و پی‌گیر شدید حاشیه‌های جذاب آن در این مورد نطق غرایی نموده که قسمتی از آن را با هم می‌خوانیم؛

باز ادبیات مثل مرغ عروسی و عزا قربانی می‌شود. داستان‌های وقیحانه‌ی سریال‌ها با آن تیراژ میلیونی تطهیر می‌شوند ولی یک کتاب 5000 نسخه‌ای را برای این‌که مثلا شخصیت اولش پانصد معشوقه داشته! ... ادبیات همیشه باید ابزار باشد ظاهرا. هم برای آن نویسندگانی که دستاویز حرکت‌های سیاسی‌اش می‌کنند و هم برای آن‌ها که از آن می‌ترسند و یا برای کوبیدن رقبایشان استفاده می‌کنند. یا داستان‌نویس بیچاره را به‌خاطر یک رقابت شغلی سخیف له می‌کنند و یا ... دوباره ترس از نوشتار بالا می‌گیرد و دوباره ...
چند نکته که بر اساس همین مصداق جمع‌آوری کتاب حافظ را توجیه خواهد کرد:

می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

چارده ساله بتی چابک و شیرین دارم
که به‌جان حلقه به‌گوش است مه چارده‌ش

IV

تنها داستانی که آرزو داشتم نویسنده‌اش باشم سرگذشتی پرشور بود در مورد خانه‌ای پر رمز و راز در اطراف کیوتو که پیرمردان پول می‌دادند تا به روشی ابتکاری بر احساسات مرده سرپوشی بگذارند. پیرمردانی که دیگر مرد نیستند، با زیبارویان خفته ، تا بامداد روز بعد در یک بستر به سر می‌برند بی‌آن‌که شهامت بیدارکردنشان را داشته باشند. منتهای آرزوی پیرمردانی که دیگر مرد نیستند این است که با حضور زیبارویان خفته خاطرات گذشته را زنده کنند...

مارکز

.........................

متن سانسور نشده‌ي «خاطره‌ی دلبرکان غمگین من»
در رثای خاطره‌ی دلبرکان غمگین من
بخشی از کتاب
رمانِ توقیف‌شده‌ی مارکز را از سوپر محل‌تان بخواهید
آمار دانلود کتاب
متن کامل رمان «خاطرات روسپیان سودازده‌ی من» مارکز، با ترجمه‌ی امیرحسین فطانت
نظرات تخصصی وزیر اسبق ارشاد!

برچسب‌ها:

All I Really Want


:
خواندن مجموعه‌داستانی که شبیه مجموعه‌داستان‌های دیگر نباشد ـنخواستم بنویسم متفاوت!- داستان‌هایی می‌خواهد که با همه‌ی داستان‌ها فرق کنند و این افتراق...
پنج‌تا داستان کوچک در این کتاب کوچک هست که با برش‌های جانانه شرحه‌شرحه شده‌اند. این شده که این یک مجموعه‌داستان متفاوت -نخواستم بنویسم مجموعه‌داستانی که شبیه مجموعه‌داستان‌های دیگر نباشد!- شده؛ خواندنی و دیدنی.

::

فرصت‌ها چون ابر درگذرند. بارانی کاش.

:::

Slap me with a splintered ruler
And it would knock me to the floor if I wasnt there already
If only I could hunt the hunter

And all I really want is some patience
A way to calm the angry voice
And all I really want is deliverance...


Alanis Morissette › All I Really Want (5:26)

::::
او نیست با خودش؛
او رفته با صدایش؛
اما خواندن نمی‌تواند.

برچسب‌ها: , , ,

آگهی فروش


تعدادی کلمه‌ی تازه، همراه با حروف اضافه،
مناسب جهت سرودن تراژدی؛ به فروش می‌رسد.



برچسب‌ها: