::
نقل کردهاند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بیم غرق شهر بغداد میرفت...
سعی شود به نحو مقتضی پوشش داده شود.
::
به منظور پاسداشتن آزادی بیان نظرات مثبت و منفی پیرامون این فرد ذکر گردند.نقل است از ابن ندیم وی مردی محتال و شعبدهباز بوده است که افکار خود را به لباس صوفیه آراسته و جسورانه مدعی دانستن همهی علوم شده؛ ولی بیبهره بوده و چیزی از صناعت کیمیا بهطور سطحی میدانسته و در دسائس سیاسی خطرناک و گستاخ بوده است. دعوی الوهیت کرده و خود را مظهر حق خوانده و به تشیع معروف بود، لکن با قرامطه و اسماعیلیه همپیمان و همداستان بوده است.
::
ظاهرا ابوریحان بیرونی نیز نسبت به وی نظر مساعدی نداشته:سپس مردی متصوف از اهل فارس به نام حسین بن منصور حلاج ظهور کرد و در آغاز کار مردم را بهمهدی دعوت نمود و گفت او از طالقان ظهور خواهد کرد و از اینرو حلاج را گرفته و بمدینةالسلام بردند و در زندانش بیافکندند، ولی حیلهای کرد و چون مرغی که از قفس بگریزد از زندان گریخت. و این شخص مرد شعبدهباز بود و با هر کسی که روبهرو میشد موافق اعتقاد او سخن میراند و خود را به لطائف حیل بدو میچسبانید. سپس ادعایش این شد که روحالقدس در او حلول کرده و خود را خدا دانست و بهاصحاب و پیروان خویش نامههایی که معنون بدین عنوان بود بنگاشت: از هوهوی ازلی اول، فروغ درخشان لامع و اصل اصیل و حجت تمام حجتها و رب ارباب و آفرینندهی سحاب و مشکات نور و رب طور که در هر صورتی متصور میشود به بنده خود فلانکس. و پیروان او نامههایی را که بهاو مینوشتند چنین افتتاح میکردند: خداوندا از هر عیبی پاک و منزه هستی، ای ذات هر ذات و منتهای آخرین لذات یا عظیم یا کبیر گواهی می دهیم که آفریدگار قدیم و منیر هستی و در هر زمان و اوانی بهصورتی جلوه کردهای و در زمان ما بصورت حسین بن منصور جلوهگر شدهای، بندهی کوچک تو که نیازمند و محتاج توست و به تو پناه آورده و بهسوی تو بازگشت و انابت نموده و بخشایشت را امیدوار است ای دانندهی غیبها.
::
تاریخ غربال شدهی همه چیز است:در شورش بغداد به سال 296 هجری حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا میزیست. سرانجام او را یافتند و به بغدادش بردند و بهزندان انداختند. مدت این زندان نه سال بهطول انجامید و در آخر در جلسه محاکمهای که با حضور ابوعمرو حمادی قاضی بزرگ آماده بود، ابوعمرو خون حلاج را حلال دانست و ابومحمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجری در نوروز، او را به فجیعترین وضع شلاق زدند و مثله کردند و بهدار کشیدند و سربریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.
::
باران که میآید هفتم فروردین بوی خون و دار میآید.داستان این مرد که میخواسته بمیرد را بخوانید. حالا هی حقحق بکند یا هقهق یا نکند. که اصلا چه بشود یا نشود. سراسر دور این مرد را که میخواست بمیرد افسانه گرفته. ببینید حتی شبلی هم میاید سنگ بزند دلش نمیآید گل میزند! مرد هم که خوابش میآمده؛ میخواسته بخوابد خب! خواب را هم که کاریش نمیشود کرد... خواب خونآلود که بوی خفهگی از آن نمیآید... عطار را بخوانید:نقلست که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمیدهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم. اگر خواهیم بهیک اشارت همه بندها بگشائیم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمیآئی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می آورد و میگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را بهچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او تو را بهچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که می رفت میخرامید. دستاندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که به نحرگاه میروم. چون به زیر دارش بردند به بابالطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سر دار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.
پس هر کسی سنگی می انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی دانند، معذوراند ازو سختم میآید که او می داند که نمیباید انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هماکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خونآلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را بهخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضو آن درست نیاید الا به خون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار میکنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ و روان کردند. عجوزه ای با کوزه در دست می آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.
::
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان / جز اناالحق مینرفتش بر زبان
چون زبان او همى نشناختند / چار دست و پاى او انداختند
هركه را با اژدهایى هفت سر / در سرش افتاده دایم خورد و خَور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد / كمترین چیزیش سر دار اوفتد