I
روی دیوارهای مدرسه چیزهای جالبی هست برای دیدن، برای خواندن. درست مثل پشت کامیونها. نامههای عاشقانهی نوبالغانه را اینجاها میتوان خواند؛ روی دیوارهای مدارس دخترانه. اظهار عشقهای عجیب و غریب و خیلی چیزهای دیگر که خیلی چیزها را روشن میکند از تعبیر و برداشتهای این ملت. یکی از شاهکارهای این ابراز عشق:
کوچهی باریکی توی یکی از شهرهای کوچک؛ روی دیواری آجری که پسزمینهی بههمریز و شلوغیست برای این بیت:
چنانکاری دلت با قلب من کردکه موج زلزله با ارگ بم کرد!و بدین سان است که...
II
اکبر رادی دوستداشتنی بود. اصلا دلمان نمیخواهد حالا که مرده دوباره مرثیهسرایی کنیم. حال آدم به هم میخورد. حالا خیلیها از او خواهند گفت. داشتم فکر میکردم چرا یکی اینجوری میشود و یکی نه. دیدم نه! رادی فرق میکرد؛ ذاتا دوستداشتنی بود. حرفش اگرچه ساده تا ته دل میرفت. آنقدر با دوستی با تو حرف میزد و آنقدر عمیق اثر میگذاشت که انگار پیامبریست. هنوز نفوذ صمیمی صداش را یادم هست. شاید یک روز زمستانی بود. بعضیها نور توی کلماتشان هست. یکجوری ملایم و محکم حرفمیزنند که عین یک نیزهی تیز حرفشان تا ته میرود. مکالمات رادی سرشار از تعابیر و ترکیبهای سرشاریست که به جان مینشیند. این توی دیالوگهای نمایشنامههاش هم هست. توی مقالاتش هم هست. مکالماتش مثل قصههای یک قصهگوی شفاهی قصه است. یک تاریخگوی شفاهی بود.
از اینها گذشته رادی هم نشان داد که یک نمایشنامهنویس خوب که قصه را خوب روایت میکند و دیالوگهاش پر از تعابیر نغز است لزوما قصهنویس خوبی هم نیست.
III
ببینید نثر گفتاری غنیش را:
گريز كوتاهى به كوچهپسكوچههاى دوردست بزنم. خارج از محوطهی دلگير و بسيار عبوس دبيرستان، ما در ته نواب سه بچهمحل بوديم كه در هيأت گيلانيان ساكن تهران با هم آشنا و كمكمك جور و نزديك شده بوديم: حسين زندهرودى، محمدرضا زمانى و من و آنچه مادهی اين دوستى را غليظ مىكرد، اينكه هر سه اصالتاً گيلانى بوديم و ريشه در سنت داشتيم و با بروبچههاى بلغمى آبمان به يك جو نمىرفت و با اهل روزگار اخت نمىشديم و جمعهها به كوه و منظريه مىزديم و آن شناى كرال و پروانه و عهد بسته بوديم كه پاك، پر، جوشنده زندگى كنيم و سر به لوكسها و آخورهاى فصل نسپريم و روح عصيان خود را در برابر هر چه سطحى، بدلى، پوچ و حيوانى است، فعال و زنده نگه داريم؛ يعنى در برابر خوردن و خفتن و گُشنى كردن -بهزعم غزّالى طوسى- و يك روز هم رحيق رحمت را سركشيدن و رو به قبله افتادن. مىگفتيم: همهی اين تعلقات مذبوحانه درست! بسيار خوب، كه چه؟ يك عمر توى مزبلههاى خاك بلولى و مثل كنه به اين ميز و آن صندلى بچسبى و در حبّ دنيا، ماشين، ويلا و زرق و برق و مقامهاى دو روزه- غمباد هندى بگيرى، و حرص كلبى و جاهطلبىهاى حقير خود را به اين قُمپُزهاى عوامانه ارضا كنى، و آنقدر بازى كنى و دفعالوقت كنى كه دندانها بريزد و قوزت دربيايد و فشار و نقرس و قند و بواسير و هر چه درد و مرض دارى، به يكباره عود كند تا خلاصه اسكلتى به نام اجل با داس معروف خود بيايد و الفاتحه معالصلوات! بله، و تو آنجا بىروح و باد دررفته دراز كشيدهاى و انگار كه اصلاً نبودهاى و انگار كه هرگز شرارت و قمپز عاميانه و آن همه قهر و تهر و باد و بود و حرص كلبى و لاف خشكه نداشتهاى. و باز كه يعنى آمدن، فخر و كبر و ناز كردن و هفتاد سال زمين را به فضله آلودن و بعد هم كلاه سليمان به سر گذاشتن و غيب شدن براى هميشه كالمعدوم! خوب كه چه؟ به اين حالت پشت نوبت ايستادن و دستكم پنجاه سال معطلى براى لقمهی كرمها شدن، اين چه حماقتى است؟ پس اولين نشانهی عصيان ما عليه اين بساط مسخره آن بود كه خوردن گوشت را بر خود حرام كرديم. دامنهی معاشرتمان را با حقارتها و ابتذالات زندگى تنگتر گرفتيم. قرآن را در هيأت به عربى و پيش خود به ترجمه خوانديم. بعد سر وقت انجيل و اسفار اربعه رفتيم. بعد سر از تورات و عهد عتيق درآورديم. بعد قطعههايى از اوستا بود و بعد بودا و كنفوسيوس و همينطور از لابهلاى كتابهاى مقدس عبور مىكرديم و مىخواستيم بدانيم آنها چه توجهى براى اين «هستن» نامعقول در عالم امكان دارند. يك نكته مشخص بود و هيچگونه امايى برنمىداشت: محور آرمانى همه اديان و مذاهب يكى بود و در يك مدار مىچرخيد. همه آنها انسان را به عشق، به عدل، به يكآهنگى و به نيكى و پاكى و زيبايى دعوت مىكردند. و اينها گروهى از مسلمات اوليه بودند كه ما مصاديق عينى آنها را هيچ در اطرافمان نمىديديم، و در جستوجوى بىامان خود همچنان اتمهاى كوچك سرگردانى بوديم كه ابنالسبيل مىگشتيم. پناهنده، بى توشه، تشنه. كه بود آنكه راز جليلى را ميان تشنگى و رنج كشف كرده است؟
از مکالمات با ملکابراهیم امیری