همه
از دفتر خاطرات ایکاروساز صبح آمده توی قلبمان رخت میشوید. انگار از سالها پیش همهی رختهاش را جمع کرده که تمام نمیشوند. حالا یکی نیست بگوید حداقل آب گرم را باز کن. آب سرد را ول کرده توی دلمان با بوی این صابون رختشویی. قد یک کهکشان سرما از درون ... از خواب دیشب آمده. نشسته توی قلبمان رخت میشورد.
هیچغمم مدد نکرد
چنان از مرزهای تکاثف برگذشت
که کس به اندوهناکی جان پر دریغم
ره نبرد
نگاهم به خلأ خیره ماند...
::
چون با خود خالی ماندم
تصویر عظیم غیابش را
پیش نگاه نهادم
وابر و ابرینهی زمستانی تمامت عمر
یک جا
در جانم
به هم در فشرد
هر چند که بیمرزینگی دریای اشک نیز مرا
به زدودن تلخی درد
مددی نکرد
آنگاه بی احساس سرزنشی هیچ
آئینهی بهتان عظیم را بازتاب نگاه خود کردم
سرخی حیلتباز چشمانش را
کمقدری آبگینهی سست خلمستی ناکامش را
کاش ای کاش میبودی، دوست
تا به چشم ببینی،
به جان بچشی
سرانجامش را
گرچه از آن دشوار تر است
که یکی بر خاک شکست
سور مستی دوقازی حریفی بی بها را
نظاره کند
شاهد مرگ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریو مرگ را به گوش میشنید
انفجار بیحوصلهی خفتی جاودانه را
در پیچ و تاب ریشخندی بی امان که میگفت:
«در برزخ احتضار رها می کنمت تا بکشی
ننگ حیاتت را
تلختر از زخم خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه
تو خود این سنت نهادهای که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد»
...................................توشیح: هرگونه ارتباط این پست و این شعر آقای شامبیاتلو با خواب دیشب تکذیب میشود