I
خوب یادت هست دو سال پیش که پیرهمرد میخواست کتاب را بیرون بدهد توی کشورهای اسپانیاییزبان قشقرقی راه افتاده بود تا رمان جدیدش را بخوانند و هی مزمزه کنند. کتاب تمام شده بود و قاچاقچیان با لذت سودشان را از کلمات پیرهمرد میبردند. همان موقع که اسمش زمزمه شد بیهوا یادت رفت به نقل قولی که که مارکز دربارهی «خانهی زیبارویان خفته»ی یاسوناری کاواباتا کرده بود که؛ دلم میخواست نویسندهی این داستان باشم و... مجبورم کردی این داستان را بخوانم که خیلی از آن خوشم نیامد چون به نظرم باسمه ای آمد و بعد انداختم گردن ترجمهی بد و بعد ناشر و بعد بخشهایی که از آن حذف شده. همان موقع معلوم بود که این داستانینیست که در ایران سالم چاپ شود و مثل رمانهای مثلهشدهای میشود که رغبت خواندنش نیست.
«خاطرهی دلبرکان غمگین من» مارکز که شاید به خاطر اشتباه ناشر که در شناسنامهاش یادش رفته نام اصلی رمان را بردارد حالا شده ماجرا.
II
نه از آن نثر آرام و ملایم خبری هست و نه داستان داستان بکریست. نمیشود یکنفس آن را خواند. دوباره میاندازم گردن ترجمهی چکشی کتاب و متن پر از غلط تایپی آن و جوی که بعد از آن دورش ساخته شد و حالا که کتاب را جمع کردند. سرنوشت قصه از قبل معلوم است. پیرهمردی که در نودسالگی خودش را به جشنی دعوت میکند که از او بر نمیآید، چه سرنوشتی میتواند داشته باشد؟ عشق سرپیری با محبوب چاردهساله و باقی ماجراها. بعد یادم آمد به آقای قریشی شهرام رحیمیان که در روز تولد چلوچارسالگیاش پردهپوشی را کنار میگذارد و برای خودش جشن میگیرد:
هنگامی که آقاى قريشى، ناظم محترم مدرسهی عزیزآباد و ساكن متين و گرامى خيابان عزيزآباد، لنگ ظهر از غلت و واغلت خواب طولانى شبانه وارهيد و چشمش به آفتاب مسخر روشن شد، با شنیدن جيك جيك سرسام آور گنجشكان توی حیاط، ناگهان زندگى را در ورطهی عادات ، بسیار احمقانه پنداشت. البته واهمههايش تازگی نداشت، اما در آن روز اخگروش تابستانى، وقتى حوصلهى بلند شدن در خود نيافت و نگاهش به فتوحات آفتاب تموز در سرزمين كوهستانى شمدی که رویش افتاده بود پيله كرد، به جاى اين كه خوشحال باشد که چهل و چهار سال پيش، در چنین روز مبارکی، توى اتاق نشيمن ساختمانی كلنگى، در مقام تهتغاری خانوادهيى سنتى، در شهر شاعران پارسىگوى شيرينسخن، با سر، پا به جهان گذاشته، بىخود و بیجهت ، بیآن كه خواب آشفتهيى ديده باشد، يا مثل اغلب اوقات از قلب درد تا صبح به خود پيچيده باشد، يا در خلوت شب با فکر و خیالهای عذابآور کلنجار رفته باشد، دچار دلشوره شد و هرچه توى ذهنش كاويد، دلیل قانعکنندهیی براى وجود یا حضور عزیزش در دنياى پر گل و بلبل پيرامونش نيافت.
III
دوست قدیمی ما که با تبلیغهای سراسری علاقهمند ادبیات شده است و پیگیر شدید حاشیههای جذاب آن در این مورد نطق غرایی نموده که قسمتی از آن را با هم میخوانیم؛
باز ادبیات مثل مرغ عروسی و عزا قربانی میشود. داستانهای وقیحانهی سریالها با آن تیراژ میلیونی تطهیر میشوند ولی یک کتاب 5000 نسخهای را برای اینکه مثلا شخصیت اولش پانصد معشوقه داشته! ... ادبیات همیشه باید ابزار باشد ظاهرا. هم برای آن نویسندگانی که دستاویز حرکتهای سیاسیاش میکنند و هم برای آنها که از آن میترسند و یا برای کوبیدن رقبایشان استفاده میکنند. یا داستاننویس بیچاره را بهخاطر یک رقابت شغلی سخیف له میکنند و یا ... دوباره ترس از نوشتار بالا میگیرد و دوباره ...
چند نکته که بر اساس همین مصداق جمعآوری کتاب حافظ را توجیه خواهد کرد:
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
چارده ساله بتی چابک و شیرین دارم
که بهجان حلقه بهگوش است مه چاردهش
IV
تنها داستانی که آرزو داشتم نویسندهاش باشم سرگذشتی پرشور بود در مورد خانهای پر رمز و راز در اطراف کیوتو که پیرمردان پول میدادند تا به روشی ابتکاری بر احساسات مرده سرپوشی بگذارند. پیرمردانی که دیگر مرد نیستند، با زیبارویان خفته ، تا بامداد روز بعد در یک بستر به سر میبرند بیآنکه شهامت بیدارکردنشان را داشته باشند. منتهای آرزوی پیرمردانی که دیگر مرد نیستند این است که با حضور زیبارویان خفته خاطرات گذشته را زنده کنند...
مارکز
.........................برچسبها: کتابیات
متن مصاحبه
http://www.eltiempo.com/cultura/libros/noticias/ARTICULO-WEB-NOTA_INTERIOR-3829410.html
http://www.eltiempo.com/cultura/2007-11-25/ARTICULO-WEB-NOTA_INTERIOR-3830882.html
ترجمه
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=12405