I
کوتآه 7دل تنگ میشود از فرط تو
افراط میکنی؛
همیشه افراط میکنی.

II
از دفتر خاطرات آقای هموارهصبح دم در گیت ورودی، مردک پلیس از چیستیِ انگشت توی جیبم سوال میکند. هنوز نمیداند چیست تا بپرسد؛ چرا؟ بگویم چه هست؟ لابد بعد باید بگویم اینجا چه میکند؟ راستش را که نمیشود گفت. بگویم لازمش داشتم؟ باید بر میداشتم که کارم گیر نکند؟ بگویم؛ به اثرش نیاز دارم؟ اینها که سلسلهی سوالات را هی طول میدهد.
راستش، این اول صبحی انگشت تو در جیب من چه میکرد؟ راستش را بگو... تا بگویم بعدش چه شد.
برچسبها: خاطرات, داستانیات, شعریات
شعره خیلی قشنگ بود...
به ماهانه: اگر این ماهانه است پس سالانه ش چیه!