73 -74 بود. توی نگارخانهی آفتاب، عصرهای سهشمبه جمع میشدیم و قصه میخواندیم. از آنهمه، 7-8 نفری که بودیم شاید هیچکدام الانه توی قصهنویسها نباشند. یادم است –اسمش را یادم نیست!ـ آقای مهربانی بود که کارمند کتابخانهای بود توی ارشاد و رییس جلسهمان بود. ها! یادم آمد. کیوان باژن و شهرزاد توتونچی جزو گروهمان بودند. از آن گروه که خیلی هم به هم امیدوار بودیم...
2
یک روز قرار گذاشتیم برویم دیدن احمد محمود. یکی از بچهها هماهنگ کرد. مدار صفردرجه را تازه خواندهبودیم. یکی هماهنگ کرد و عصری قرار گذاشتیم توی یکی از میدانهای 100گانهی نارمک در خانهی محمود. یک جعبه شیرینی ژلهای داشتیم و یک دستهگل.
دوستمان با پسر محمود هماهنگ کرده بود که حالا نبود. همان هماهنگکننده هم نبود. ماندهبودیم چه کنیم. زنگ زدیم محمود، تنها خانه بود و با مهر دعوتمان کرد و رفتیم تو. خانهای دو طبقه بود –همین که توی فیلم دیشب دیدی- طبقهی پایین واحد محمود بود و بالا خانوادهاش. ـدیروز آقاداوودغفارزادگان میگفت که این مال سالهای آخرش است- یک جای دنج و ایدهآل برای نوشتن. یک فانتزی برای نویسنده. یک هال آفتابگیر کوچک داشت که میز محمود درست وسطش بود. ما نشستیم روی زمین و محمود پشت میزش. یک میز چوبگردوی گرم. تمیز با یک لیوان پر از مدادهای تراشیدهی نکتیز یک جاسیگاری کریستال بزرگ و یک بسته کاغذ و یک بسته سیگار زر.
خیلی برامان حرف زد. گرم و گرم. باورم نمیشد. توی این اتاق نوذر را آفریده باشد. پرسیدم. خندید بلند. گفت: ها! همینجا نوشتمشون.
یک آشپزخانهی کوچک کنار هالش بود. گفت خودتان چای دم کنید و با شیرینیتان بخورید. –یادم آمد، سبا صالحی هم بود- رفت و چای آورد و محمود برامان حرف میزد. زر میکشید و حرف میزد.
کنار هال خانهاش یک اتاق بلند بود تا سقف کتابخانه. هی از گوشهی اتاق دید میزدم که تویش را ببینم. آخر بردمان و تویش را دیدیم. یکی عصر شیرین بود. پسرشهم آمد و با دوربین زنیط قراضهی من ازمان عکس گرفت. نمیدانم الان عکسش کجاست. محمود روی صندلی پشت میزش نشسته و ما دورش ایستاده. عکسم کجاس؟ مثل عکس بیژن و اردشیر و پشنگ کامکار توی تخت جمشید سال 77 این را هم گم کردهام.
پیدایش کنم. شاید اسم بچهها را پیدا کنم و ببینم چندتاشان الانه قصهنویسند.
3
یک بار دیگر هم دیدمش. بیهوا از مهر زنگ زده بودند که امروز جوایز ادبیات داستانی 20 سالهی انقلاب را میخواهند بدهند، برو. بدون دعوتنامه رفتم تالار وحدت. یادم است با رضا استادی با هم رفتیم تو. یعنی آنجا دیدمش. مراسم تمام شده بود و اسامی را خوانده بودند و چهمیدانستم، چه پسِ پشت شلوغی داشته این مراسم؛ این اندازه که در تاریخ ادبیاتمان بماند. شیک، توی سالن تالار وحدت ایستاده بود تکیه بر عصا و با لبخندی بر لب. علی موذنی را یافته بودم، نویسندهی محبوب سالهای جوانی و مشغول صدور مهربانی بودم که دیدمش. رفتم جلو و سلام. میخندید. خیلی. انگار لبخندی از سر مهر. که؛ بابا من که توقعی نداشتم. خب خودتان گفتید و من آمدم.
آن روز عصر را یادش بود و وسط حرفزدنمان، منیرو روانیپور آمد و ناتمام ماند.
آننگاه پر از حرفش با قامت تکیه داده به عصا هنوز همان گوشه سالن مانده
برچسبها: خاطرات, داستان, داستانیات, شهرهای نامرئی