«آن گاه شمس قامت بلندو باریک خود را راست میکند و با لحنی خشک میپرسد:« کدام یک بزرگترند؟ بایزید یا پیغمبر؟»
لبخند میزد و میگفت: هر شب خوابت را میبینیم! و من میرفتم کنار تو، توی آن گالری کنار آن تابلوی «آن» زنک میایستادم و خوابهای قابشدهاش را میدیدم....
مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست...
بشکن سکوت خلوتم...