4
5دی دو تا خاطره دارد هر دو تا بد. یکی زلزلهی بم و آنهمه قصهی نانوشته. و یکی رفتن مهربانترین دوست، محمدعلی مسعودی. دلم براش تنگ شده بعد سهسال. مگر نمیگویند پشت مرده سرد است؟ چرا هنوز اینقدر نزدیک است که انگار همین دیروز عصر با دوچرخهش دیدمش و هی میگف: «بازم نیومدی ها! حداقل ماهور رو بیار ببینیم.» چقدر زندهای مرد! ای مولف بیرزومه. هیچ کس نشناختت مرد! ناکام که میگویند تویی.
-اين آقا مولف مرگ است
آقايان!
كه وقيحانه ميخندد
به گريههاي سقط شده اش. . .
اينجا تالار وهمناك گور است
سقف بلند قصههاي تو كه نيست
جدي باش مرد
قدري جدي باش!
-آقايان!آقايان!
اين مرده
با مردههاي ديگر فرق ميكند
مدام ميگريد به خندههاي سقط شدهاش. . .
نه از جنسيت چيزي ميداند
نه از بلوتوث
تنها ادعا ميكند كه در روحش
قدري
با جواني لوركا
دختر خاله بوده است
محمدعلي
خنديدن در تالار تاريك گور
پايان بندي جالبي
براي آخرين قصه تو نيست
جدي باش!
محمد علي تو داري براي ابد
از چهارراه ارگ نميگذري
خودت را بر ترك دوچرخه ات
نمينشاني
در باد
تا چارراه آسياباد. . .
سيگار هم كه بكشي
ديگر براي قلبت ضرر نخواهد داشت. . .
محمد علي!
تو در زهدان متورم گور
داري رشد ميكني
به سمت تك ياخته شدن
لطفا لكنت روحت را
به زبان مردگان ترجمه كن
بلانسبت تو مردهاي!
قدري رسمي باش مرد!
قدري رسمي باش. . .
برچسبها: خاطرات, داستان, شهرهای نامرئی