I
حالا که شما ظاهرا در حال حاضر زندگی میکنید؛ ما باطنا در حال غایب ماندهایم. ظاهر و باطن، داریم میبینیم. زندگی در حال حاضری که شما دارید برای ما قابل نیست. اصلا قابل درک نیست. حال غایب هم حالی دارد برای خودش.
II
-«پنجره داری نزدیکت؟ یکی داره سرِ درختای ما قند میسابه!»
-«اینجا همهش آبه، دست و بالمون نوچ شده بسکه آبقند ریختن رو سرمون...»
III
درست آخر قصهی غوکی که مار بچههایش را میخورد و برای راهنمایی نجات رفت پیش باخه و باخه گفت: برو از خانهی مار تا خانهی راسو صفی از ماهی بیانداز تا راسو دنبال ماهیها بیاید و سر آخر به خانهی مار برسد و کلکش را بکند، درست همانجا که راسو روز بعد از اینکه کلک مار را کند بر همان مسیر قبلی دنبال بوی ماهیها راه افتاد و «ماهی نيافت، غوک را با بچگان جمله بخورد»؛ نوشته است: «که خوکردگی بتر از عاشقیست»؛ پیر هر دوتاشان بسوزد. عاشقی بدتر از آمختگی، آمختگی بدتر از عاشقی. نه؛ آمختگی پیرسوزتر است. پیرش بسوزد.
به بودنت و شنیدنت ...
شکنجه های روز های دوری
فراموشم خواهم شد
باید بگذرم
پیش از آنکه عادت نگذارد فراموشت کنم
زندگی من سراسر
گذشتن بوده است
از
تو
خودم
و
همه ی آنچه که میتوانست باشد....
ولی خداییش خوکردگی بتر (حالا بهتر یا بدتر؟!!) از عاشقی ست!