چه به ماه میمانی؛
وقتی نمیمانی؛
چه به باد.
::
روزهای کلنجار رفتن با شاهنامه تمام شد.اما انگار تازه شروع شده است. حالا که میشود روانتر خواند و در بین بیتها تصاویر را ساده تر و زندهتر یافت. خوب بود. بسیار.
داستان فرود درگیرم کرد با این بکارتش در مضمون و دورماندگی اش از ذهن عموم. این تراژدیِ بسیارتلختر از تراژدی پدرش سیاوش.
و این شروعهای غنایی عزیز؛ در میان آنهمه حماسه و زبان حماسی، به یکباره طلوع یک بیت تغزلی عمیق:
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی...
یا آن شروع غنایی غریب بیژن و منیژه:
شبی چون شبه روی شسته بهقیر ...
::
شبی چون شبه روی شسته بهقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بهچشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی بهقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو ماند گردون گردان بجای شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اند آن چادر قیرگون تو گفتی شدستی بخواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چباید همی شب تیره خوبت بباید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد بباغ برافروخت رخشنده شمع و چراغ