I
زمستان ما، روی هرچه بهار را، کم کرده...
II
مرثیهای برای آقای ملایم...همانطور توی خودش کز میکرد -اگر بود- و میگفت: ول کنید... حالا چه بشود... بعد -اگر بود- کاغذ مچالهشدهاش را از جیبش بیرون میکشید و میگفت: اینم یه قصهی دیگه... مرد یواش ما آرام میرفت و میآمد. پیرت در میآمد تا به صدایش بیاوری. حالا که رضای زنگیآبادی داشت «اینهمهدیر»ش را در میآورد، آن لبخند کجش که به عالم و آدم بود رو بهخودش نشانه رفته بود. آنقدر که نایستاد تا ببیند داستانهاش را میخوانند. اگر بود... خوب بود.
هنوز هست. همان پایپیادهمردیست که آرام میآید و آرام مینشیند و آرام صحبت میکند و قصهاش را میخواند و آرام میرود دوباره توی همان کوچهی بنبست؛ توی اتاق پر از کتابش و کنار کامپیوترِ روی زمینش مینشیند و همانطور کزکرده دوباره قصه مینویسد. هنوز مینویسد...
III
زمستانمان
روی هرچه پاییز را
سپید کرده.
زمستان سرد سیاه که می گویند این است.
یعنی می شه ؟