زمستانمان...
I
زمستان ما، روی هرچه بهار را، کم کرده...

II
مرثیه‌ای برای آقای ملایم...
همان‌طور توی خودش کز می‌کرد -اگر بود- و می‌گفت: ول کنید... حالا چه بشود... بعد -اگر بود- کاغذ مچاله‌شده‌اش را از جیبش بیرون می‌کشید و می‌گفت: اینم یه قصه‌ی دیگه... مرد یواش ما آرام می‌رفت و می‌آمد. پیرت در می‌آمد تا به صدایش بیاوری. حالا که رضای زنگی‌آبادی داشت «این‌همه‌دیر»ش را در می‌آورد، آن لبخند کجش که به عالم و آدم بود رو به‌خودش نشانه رفته بود. آن‌قدر که نایستاد تا ببیند داستان‌هاش را می‌خوانند. اگر بود... خوب بود.
هنوز هست. همان پای‌پیاده‌مردی‌ست که آرام می‌آید و آرام می‌نشیند و آرام صحبت می‌کند و قصه‌اش را می‌خواند و آرام می‌رود دوباره توی همان کوچه‌ی بن‌بست؛ توی اتاق پر از کتابش و کنار کامپیوترِ روی زمینش می‌نشیند و همان‌طور کزکرده دوباره قصه می‌نویسد. هنوز می‌نویسد...

III
زمستانمان
روی هرچه پاییز را
سپید کرده.


5 Comments:
Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
سلام بر دوست. چنان که زمستانتان روی هر چه پاییز سفید می کند، آرزومندم که بهارتان دل زمستان را روشن نماید. همیشه شاد و سلامت باشید.

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
نماند تا ببیند. نماند...

زمستان سرد سیاه که می گویند این است.

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
می شه یعنی می شه شاید شاید بشه که ما ما و شماها
یعنی می شه ؟

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
استاد معظم زمستان ما روی هرچه زغال را سپید کرده!

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
واقعا جای تاسف دارد. برای آقای مسعودی خیلی زود بود...