0
این که سرمان گرم حرفهای شما بشود؛ بهانه بود. دلمان میخواست به بودنتان گرم شود. ما که نمیتوانستیم هموزن شعرهای شما باشیم. همینطور راه میآمدیم باشان تا باشیم!
این صدای کلاغهاتان هم که گاه از گلویی بیربط در میآیند و میپرند تا ته قصههای نگفتهتان؛ هی دور میزنند، هی دور میزنند و قصهتان تمام نمیشود تا به خانهشان برسند یا نرسند.
القصه؛ غرض دلگرمی بود و سرگرمی بهانهای بیش نبود. توی همین شهر که نفس بکشید ما را بس است. پشتمان گرم می شود به دم گرمتان. و اینطور دستمان گرم میشود به نبشتن کلمههاتان در این روزهای پاییزی که سرماشان دال نبودن گرماست.
شهرزادیتان مستدام.
بر سبیل لانگشات
به نعیمه دوستدار: به به، آدم های آشنا می بینیم!