
I
در یک مسافرتِ 7000کیلومتریِ زمینی تنها یک موزیکپلیر پُر از راستپنجگاه شما را نجات میدهد. زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی...
گذشتن از سه مرز، ایستادن لبِ مرگ؛ مرد میکند آدم را. زیر سایهی سارهای سیاه...
چههوا زندگیت خالیست. چههوا جایتانخالیست در قلب ما. شکر آن را که دگربار رسیدی بهبهار بگویی و دوباره خواب...
II
با همین دیدگان اشکآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود
::
به شکوفه، به صبحدم به نسیم
به بهاری که میرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
::
ما که دلهایمان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمیخندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشممان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
::
سر راه شکوفههای بهار
گریه سر میدهیم با دل شاد
::