ابرها و بادها


ابرهای این سمت آسمان از این ابرهایی شده‌اند که آدم یاد بستنی قیفی می‌افتد وقتی که می‌خوردشان. ولی ابرهای آن سمت آسمان چرک شده‌اند. آدم حال‌ش به‌هم می‌خورد وقتی می‌خواهد بخوردشان. مثل روزهایی که خون‌بازی می‌کردیم. و هی سعی می‌کرد بازیگر مثل ما بازی کند که نکرد.
حالا دارد باد می‌آید و ابرهایی که این سمت بیابان آبی هستند با آن‌طرفی‌های آسمان قاطی می‌شوند. و اگر به جواب فکر کرده باشی بدون تامل جواب می‌دهی چون که مطمئن بودی از آمدن این‌طور روزی که هیچ‌کس مثل‌م نیست. هیچ‌کس مثل‌م مایه نمی‌گذارد از ... حالا هی ابر بخوریم.... هی باد بخوریم ... هی ابرها بادها را قاطی .... هی....
................................
فصلی از دیالوگ‌های یک فیلمِ نمی دانم چی‌چی:
مرد: چرا منو تعقیب می‌کنی؟ تو آرامش رو از من گرفتی...
روح: من تو رو دوست داشتم....من همیشه با توام...
مرد: تو برای این‌که منو تعقیب کنی و آزار بدی حتا خودت رو هم کشتی...
روح مرحوم:...