تا باغ را میدیدند این هنرشناسان فورا داد هنر کانسپچوال يا اينستاليشن را سر میدادند که وای این یک نمونهی واقعی از هنر مفهومیست. و پس از آن از ذهن زایندهی جمعی افسانهها دربارهی سابقهی او و باغش ساخته میشد. که مثلا او این باغ را در جواب ظلمهایی که حاکم جبار آن زمان در حقش کرده یا مثلا زمینهایش را تسخیر کرده ساخته. لال بودن او به تمام این فسانهها دامن میزد و همین شده بود که به او وجههی یک اثر باستانی زنده میداد.
میدانید؛ او خودش جزوی از نمایشگاهش بود. یعنی واقعا توی باغش که راه میرفت انگار یک تندیس متحرک بود. چهرهی سختهاش با ریش دو شعبهی رستمگونهاش که با باد هی کج میشد این را القا میکرد. و هی سکوت... سکوت... درویشخان یک خان بود. دقیقا یک خان هنرمند. و این افسانهها که دور و برش چرخ میخوردند حالا که نیست عتیقهتر خواهند شد. پرویز کیمیاوی هم در فیلم اولش از او به این داستانپردازی کمک کرد. انگار برای جاودانه شدن باید داستانپردازی وجود داشته باشد. فیلم "باغِسنگی" را یک فیلم میدانم که درویش در آن بازی کرده بود. همین و حتا فیلم بعدی کیمیاوی که دو سه سال پیش ساخت: "پیرمرد و باغسنگیاش"
نمیشود باغ را بدون حضور او تجسم کرد.
باغ سنگي درویشخان رشد میکرد. زنده بود و باید خودش مثل تندیسی متحرک توی آن میگشت. هربار که آن را میدیدی چیزی به آن اضافه شده بود. از اندام تازهی یک گرگ یا روباه که روی درختانش روییده بود تا یک قسمت متحرک دیگر. یا توی جیبش چیزی اضافه شده بود از یک بروشور تا عكس شاه. پنجم فروردین امسال رفتم تا از باغش عکس بگیرم. به سفارش یک دوست برای یک گزارش. خود خان نبود. از عروسش سراغش را گرفتم گفت خوابیده. عکسها را که گرفتم خودش پیدا شد. ضعیف و لرزان. ولی همانطور با دیدن بازدیدکنندگان نمایشگاهش به وجد آمد. با زبان لالش قصهی گرگ و گراز را میگفت. پاچهاش را بالا میزد تا جای دندانهای گرازی را که حالا استخوانش میوه ی یک درخت بود را نشان بدهد...
حالا خان خوابیده. خان گنگی که قصههش را نگفت به زبان آدمی. که؛ حتا اسم نمایشگاهش –باغسنگی- را هم خودش انتخاب نکرد...
......................................
خبر ايسناعكسهاي باغ در chn
عکسای قشنگی بود.
ممنون