روایتی مُثله‌مُثله از جهان مُثله‌مُثله
1
نویسنده: مسافر کرمان چهارشنبه 17/8/1385 - 23:36

... چندی پيش و برای انجام کاری به کرمان رفته بودم . چه‌قدر جايت خالی بود در اين شهری که روزهاي‌ش را با آفتابی گرم و تنبل به انتها می‌برد و شب‌هايش را با انبوه ستاره‌های درخشان آغاز می‌کند... شهری در میانه‌ی کوه‌های مغرور و بلند و کویرهای خاموش و بی‌انتها ... این سفر، نکته‌ی بسیار جالبی برای‌م داشت. چیزی که اصلا فکرش را هم نمی‌کردم: بحث و گفت‌وگو با دوستان خون‌گرم و مهمان‌نواز کرمانی در باره‌ی نارنج و نوشته‌هایش! ... براي‌م مثل يک شوک گیج‌کننده بود! ... اين‌جا؛ در این گوشه‌ی دور افتاده‌ی ایران، در حاشيه‌ی کوير، در کرمان، خوانندگان وبلاگ نارنج؟! ... و آن که گفت : نوشته‌های نارنج مثل فروغ می ماند! ... و کاش بودی و می دیدی آن که اين را گفت چه درک روشن و عميق و حيرت‌انگيزی از همه چيز داشت و آن که اين را گفت چقدر شبيه خودت بود! ... آبی . آبی آبی . يک آبی عميق و بی انتها ... و نمی‌دانم چرا در آن لحظه و بی‌اختيار ذهنم رفته بود و زل زده بود به رد کفش‌های زنی بر سفيدی برف‌های ونکوور...
ذهن‌م رفته بود و مبهوت بوی بهار و نارنج در همه‌ی آن کوچه‌های خلوت و بی‌نشان رو به دریا شده بود... ذهن‌م رفته بود به کافه‌های خیال و حرف و قهوه و تنباکو در همه بندرهای آفتابی و شلوغ دنيا... ذهن‌م رفته بود و با پای برهنه، زير باران‌هایی يک‌ريز و بی‌انتها ، کنار همه‌ی اقيانوس‌های بزرگ دنيا قدم می‌زد... و شايد فکر می‌کرد به زنی که دست‌هايش با روشن‌ترين حسی از عاطفه‌، آن گوشه‌ی دنيا چراغی را روشن کرده است . زنی که پر فروغ ترين نارنج دنياست ...

2
می دونم که هنوز می یای میم.
مگه می شه آدم این چیزا رو ندونه. و نفهمه. و حواسش نباشه. سرم شلوغ نیست. در حقیقت هرگز در تمام زندگی‌ام این‌همه مشغول اما تنها نبوده‌ام. مشغول کار و درس و از این چیزا. و تنهای تنها.
چند روز پیش الف مسابقه فوتبال داشت. که توی یک شهر دیگه بود. ساعت نه ونیم باید اون‌جا می‌بودیم. و دو ساعت رانندگی داشتیم. و هوا خیلی بد بود. و باید حساب همه چی رو می کردیم. من شبش تقریبا از این حساب کتابا و استرس رفتن و رسیدن خوابم نبرد. ساعت چاهار و نیم زدم بیرون که قبل از بیدار کردن بچه‌ها برم بنزین بزنم. از پمپ‌بنزین که بر می‌گشتم، حول و حوش پنج صبح بود که از دم قهوه خونه‌ای رد شدم. همونی که همیشه سر راه و با عجله وای می‌ایستیم و چیزی ازش می‌خریم.
دیدم بازه.وقت داشتم. رفتم توش نشستم. یه چیزی گرفتم. اون موقع صبح من فقط اون‌جا نبودم. باور نکردنی‌یه. به اندازه‌ی 8 صبح توش مشتری بود. همه‌ی اونایی که به یه دلیلی لابد مثل من بی‌خوابی زده به سرشون.لابد. توی یه صبح باورنی تعطیل. به آدما که نگاه کردم، دیدم هیج کدوم از اون‌جا بودن خودشون متعجب نیستن. همه این ماجرا رو پذیرفته‌اند.
جز من.
که هنوزم باورم نمی شه که سرم این‌همه شلوغه. و این‌همه حیرون تنهایی خودم هستم. این‌همه. واسه همینه که وقتی آشنایی می یاد و می‌ره، جای پاش می‌مونه. و من زودی می‌فهمم که اومده بوده.

3
میدونسم که حواست جمعه و این‌که پیدات نیست نباید نگران بشویم چون جای نگرانی نداره. بعد که نامه‌ی مسافر کرمان را دیدم خیلی دلم گرفت. راستش یه لحظه تو فکر رفتم درباره‌ی رابطه‌هایی که با این ارتباطات مجازی درست شده. این که به قول اون مسافر کرمون یک گوشه‌ی کویر ایران یکی نارنج رو بشناسه و نوشته‌هاش رو دوست داشته باشه خیلی جالبه... کسی رو که ندیده ولی از روی کلمات‌ش که به هر طریقی به اون می‌رسن از اون خبر داره؛ ولی واقعا نمی‌فهمه توی شهر خودش یا طبقه‌ی بالای خونه‌ش یا اصلا توی خونه‌ش کی زندگی می‌کنه یا به چی فکر می‌کنه. توی مثل همین شهری که اين مسافر گفته بود که حالا همشون شهراي بی‌قواره‌اي شدن که سر و تهشون پیدا نیست... و حالا سرمای خشک کویریشون یه نمه برفی و بارونی شده، همه ذره ذره دارن حتا هم‌خونه‌ای هاشون رو هم فراموش می‌کنن. توی همین شهرهای نوعی که دارن گم می‌شن توی همین بی‌هویتی و همین فراموشی که همین فضای مجازی براشون ساخته... توی همین شهرا دوستامون، معلمامون، استادامون می‌میرن و ما مثلا بعد از 6ماه می‌فهمیم که مردن... نمی‌دونم... این ارتباط مجازی برای همه‌مون یک زندگی دیگه هم درست کرده و یه زندگی رو ازمون گرفته...

................................................................
2 Comments:
Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
محسن عزيز چيزي كه به آن اشاره كرده اي يكي از نمودهاي همين جهان دگرگون شده اي است كه با آن طرف هستيم. مرزهاي فيزيكي و جغرافيايي برداشته شده اند اما انگار مرزهاي ديگري براي خود ساخته ايم يا برايمان ساخته شده است. همسايه مان را نمي شناسيم چون خويشاوند فكري مان نيست. اما كسي در دوردست ها آشناي ماست چون خويشاوندي ذهني با او داريم. جهان مجازي خيلي وقتها از جهان واقعي برايمان واقعي تر است

Anonymous ناشناس گفته‌ست؛
man baa hesaam movaafegham.