اصلا اصلا بحث این نبود که که هست و که نیست. میدیدیم که می رویم. رفتن یا نرفتن، مساله این بود.
یعنی توی بکارت صحرا وقتی که بهار باشد و تازه باران آمده باشد و مخملی ناهمگون روز زمین پهن باشد همیشه خیایم روبروی آدم می نشیند به محفل که؛ تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست؟