I
و گفتند ايلياتي بوده، با چشماني از دوزخ
لباني از غروب خشكسالي هم بيابانتر
پسينگاهي؛ خودش را كرده از پاييز حلقآويز
زني از خشمِ برقِ خنجرِ نامرد، عريانتر
دو مرد از كورهراه داستان يك نويسنده
روايت ميكنند از اتفاقي كه نيافتاده
كه بعد از مرگ ايلش در تلاش شعر يك شاعر
ميان غربت اين واژههاي تلخ، جان داده
رگانش را شبي زرتشت، رستاخيز كرد از نو
كه بر پهناي خاك، اهريمني يزدان را ميكشت
و كرمانيترين چشمي كه وحشي بود و دوزخ بود
به تيغ عشوهاي، آغامحمدخان را ميكشت
شبي شنزارِ سوزانِ بلوچستان دستانش
مرا از پرتگاه ابروانش پرت ميسازد
هزار آغامحمدخان، سحر ميزايد از چشمش
بگيريدش كه تخم آدمي را بر مياندازد
چه بعدازظهر تلخي خاكخاك سرزمينم را
كسي در گامهاي آخرش چون سايه ميلنگد
ميان گردباد خون و خاكستر خبر دارد
درنگ اين تفنگ از مرگ سرهنگي كه ميجنگد
سحر بر منتهاي خواب ياغي ترس ميبارد
حنا ميبندد اينجا تير چشمش سينه را مردم
سرابي، همچو شرم اين زنِ وحشي، فريبنده
مرا در تيرماهِ پيكرش كردهست سر در گم
زمين يخ بسته، شاعر كُشتر از چشمش، شبي وحشي
مرا مصلوب خواهد كرد بر باروي بازويش
و بالا ميروم ياغيتر از ايمان ... سقوطي را
سراپا شعله در باد از طنابِ دارِ گيسويش
كجاي آسمانها خوابتان برده؟! شما خانم
كه در ما دوزخي دم ميكشد شام غريبان را؟
گناهِ گنگِ مرگ كه، گريبانگيرتان گشته؟
كه ميناليد زجر شاعري سر در گريبان را
›
و گاوي بر افق سر ميبريدند از سحر انگار
سرودِ كاهنان در شيههی نريانها ميريخت
زني صحرانشين ديماه سردِ شعرِ يك شاعر
خودش را با طناب گيسو از پاييز ميآويخت
منصورترین علیمرادی تاریخ
II
یه روز سرد پاییز...