خوانش‌خوانی

در این‌که ادبیات‌مان رو به احتضار است دیگر هیچ شکی نیست. روزگاری کمی با تردید در این‌مورد صحبت می‌شد ولی حالا انگار آن‌قدر موضوع واضح شده و آن‌قدر ملیح و ملموس{ملیح یعنی چه؟} که به‌عنوان یک تفریح درباره‌اش می‌صحبتیم. {یک نمونه از این احتضار زبان همین فعل مزخرفی بود که الآن این‌آقا صادر کرد. می‌صحبتم یعنی چه آقا؟} از آن غول اسطوره‌ای زیبا و با شکوه چیزی جز پشم وپیلی نمانده. نه از استخوانش اثری‌ست نه از رگ و پوست و نه از خون. فقط پشم و پیلی. حال چه می‌شود که این‌طور شده ربطی ندارد به هیچ کسی البته. ما هم کاری به کارش نداریم البته {پس چه شد آن رسالت اجتماعی} (به حرف‌های داخل کروشه دقت نکنید)فقط می‌گوییم که برای آیندگان ثبت گردد. شعر روز ما به هذیان‌های دچار شده که برای تعبیر خواب‌هاش نیاز به معبرانی از سیارات دیگر است. بدتر از شعر وضعیت نقد و نظر ادبی‌ای‌‌ست که عمدتا هول و حوش همین شعر می‌روید. توهمات غریب که در هیچ گنجه‌ی هیچ عطاری یافت می‌نشود جسته‌ایم ما! آدم دلش هم نمی‌آید به این محتضر پشت بکند و بگذارد جانش را بکند. به یاد روزهای پرخاطره‌ای که با او داشته رسم وفا باید گذارده شود {از همین نثر تو معلوم است که وضعیت شعر چه باید باشد} باید از این ادبیات هم حمایت شود تا روزی دیگر در عالمی دیگر برایش بشود فکری کرد. امروز بالاخره یک نسخه از شماره‌‌ی اول و دوم فصل‌نامه‌ی‌ادبیِ داستانی خوانش را فارغ از احساسات مادرانه و پدرانه توانستم رویت کرده و تورق نمایم.تاریخ نشریه‌ی مال تیر است.یک کار نباید خیلی خوب باشد. اگر یک کار یا فعالیت آن‌قدر خوب باشد که به قولی حرف نداشته باشد ديگر جايي براي بهبود باقي نمي‌ماند. خوانش هم از همين دست بود كه جاي خوب‌تر شدن براي خودش باقي گذارده. با خوابگرد موافقم. يك نقد هم به زبان برًاي ابن محمودي دیده بودم بر یکی از مقالات. خوانش شماره‌ی صفر ناامیدکننده بود. نه بو و رنگی از یک کار مطبوعاتی داشت و نه اصلا در حوزه‌ی کار خودش که ادبیات بود وارد شده بود.
ظاهرا باید تا به‌حال شماره‌ی 3 این فصل‌نامه در می‌آمد ولی تا هنوز که این‌طور نشده. درباره‌ی مطالب آن چیزی نمی‌دانم.درباره ی شمایل آن هم. نمی‌دانم این 2هزار نسخه‌تیراژ آن نشریه‌هم چه‌طور قرار است دست مخاطبش برسد. و اصلا آیا می‌رسد؟ برای خانم صالحی آرزوی موفقیت می‌کنم. این گزارش را هم بخوانید. خیلی چیزها دست آدم می‌آید. ظاهرا خوانش هنوز توی لیست نشریات ادبی هم وارد نشده اصلا!
دکه‌هاي روزنامه‌فروشي؛ خالي از مجله‌هاي ادبي!
نسخه‌ی آزمایشی
شاید تمام پست‌های قبلی این دفتر یادداشتک آزمایشی صادر شده‌اند. ولی احتمالا از امروز که دارم این پست را پابلیش می‌کنم همه‌‌ی شواهد بر این قرار است که؛ "این دیگه آزمایشی نیس." پس ضمن تکذیب تمامی مطالب قبلی اعلام می‌دارم این وبلاگ از امروز رسمیت قانونی و شرعی خود را به دست آورد.
و بدل به نثر شدی
نامه هایی برای تمام زنان جهان .... 100

این نامه ی آخر است .....
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد ؛
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت

این جام آخر شراب است بانو ؛
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود ؛
نه از شراب ...

آخرین نامه ی جنون است این
... آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست ؛
نه شکوه جنون را .....

دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر ....
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند

من کودکی بودم ؛
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی ؛
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
.... زنی رو در روی صف خواستگارانش

افسوس ....
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید

از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت

جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی .....ا
شعر: نزار قبانی مترجم: ناشناس


تقصیر من بود
این‌که در هر مقابله‌ای طرف مقابل‌ت را محق بدانی و تمامی کوتاهی‌ها را تو بر گردن بگیری تنها از عهده ی شیرمردان و شیرزنانی بر می‌آید که نادرند. عین دایناسورها دارند منقرض می‌شوند و باید برای نجات نسل‌شان کوشید تا آیندگان نیز نعمت حضورشان را درک کنند. (با نگاهی به آینده درست مصرف کنیم) با اظهار تاسف از این‌که موسیقی سنتی ایرانی نمی‌تواند مضامینی از این نوع را پوشش دهد شما را دعوت به خواندن متن آهنگ و شنیدن بطن آهنگ زیر جلب می‌کنم و از طرف خودم و مهناز و المیرا و بروبچ‌باحال خیابون پاچنار و حمید و محمدفرهاد و کامران‌علی از محله ی اصغریه این آهنگو تقدیم می‌کنم به یکی از این دایناسورهای غمگین که با خودم می‌شیم دوتا:
نکته: خواندن متن ترانه بدون شنیدن بطن آن لطف چندانی که ندارد هیچ، اصلا فایده هم ندارد!


اگه یه جایی جنگ شد، دست کسی تنگ شد
تقصیر من بود
اگه بحران آب بود، هجرت سراب بود
تقصیر من بود
اگه زمستونا سردن، تابستونا گرمن
تقصیر من بود
اگه جاده ها باریکن، کوچه ها تاریکن
تقصیر من بود

اگه بود بحران بیکاری، فقر و نداری
تقصیر من بود
جنگ اعراب و اسراییل، ببرای تامیل
تقصیر من بود
بحران هویت، مرگ معنویت
تقصیر من بود
ساختارزدایی، از مدنیت
تقصیر من بود
تقصیر من بود (این یه اعترافه)
تقصیر من بود (خیلی باس ببخشین)


عوام‌زدگی سیاسی، شکست دیپلماسی
تقصیر من بود
حذف تیم ملی، با بازی احساسی
تقصیر من بود
اگه بن‌لادن دررفت، تکون خورد قیمت نفت
تقصیر من بود
اگه از این همه وعده، حوصلتون سر رفت
تقصیر من بود (خانوم ها و آقایون عذر میخوام )
تقصیر من بود (باعث شرمندگیه )

اگه شاکی‌ها زندونن، مجرما بیرونن
تقصیر من بود
اگه اینا همش یه رازه، که همه میدونن
تقصیر من بود
اگه خدایی نکرده یه روز من نباشم اون روز چی میشه؟
تقصیر منه چه باشم چه نباشم جور دیگه نمیشه.

تقصیر من بود
(وضع ترافیک) تقصیر من بود
(آلودگی‌های زیست محیطی) تقصیر من بود
(سقوط هواپیمای مسافربری) تقصیر من بود
(بالا رفتن نرخ تورم) تقصیر من بود
(خیلی ببخشید نمی دونم از کی باید عذر بخوام) تقصیر من بود
آلبوم: آدم معمولی شعر آرش
725 KB بشنویدش؛ تقصیر من بود گروه کیوسک
شهوت‌ِ شنیدنِ خبر
خاتون
کلام تو
سنگ را آب میکند
خواب را خواب
و ایوان را پر از مه‌تاب

در کلام خود شناوری
چون شکوفه‌ی سفید ماه در چشمه
بیان خویشتنی
چون فواره ای در حوض نقره

تو را در کلامت می‌چینم
تو را در کلامت می‌بویم
*
خاتون تو میدانی
میان شاخ و برگ قصه ها
پرنده وار بخوانی
تو میتوانی
آتشی را به آتشی دیگر خاموش کنی
تو م‌یتوانی از ما بلابگردانی
مرگ چنان گوش به قصه ات می‌سپارد
که از کار خویش باز می‌ماند
*
خاتون
شبی خوش است
می‌خواهم
گیسوان‌ت را بشنوم

لب می گشایی
نسیم شبان‌گاه
سراپا گوش میشود
کلام تو سرانجام
آغوش می‌شود

شعر ازعمران صلاحی
خوب که فکر کنی می‌بینی همه‌مون یه‌جور از شنیدن ِخبر یک حادثه مکیف می‌شیم.حالا چه خبر بد باشه چه خوب. همین تکانی که می‌خوریم بعد از شنیدن خبر خودش برای خودش نوعی ارضا شدن است. همین عطشی که داریم سریع خبر را بپراکنیم نشانه ی این شهوت است. دقیقا شهوتِ شنیدنِ خبر.
شنیدنِ خبرِ مرگ عمران هم همین حس را القا می‌کند. اصلا شنیدن خبرِ مرگ یک طناز حس‌های متضادی را در آدم برمی‌انگیزاند.وجه جالب مرگ عمران اتفاقی بود که در انتشار شعرش در خبرگزاری مهر افتاد. من روحِ طنازِ عمران را پشت این اتفاق می‌بینم. که روزِ اولِ مرگش نشست کنارِ خبرنگار مهر و گفت این‌کار را بکند. بعد چشمای دبیرای همشهری و بانی‌تک رو بست تا ما کلی بخندیم. اصلا سه‌چهارماه پیش حال و حوصله‌ی ندا دهقانی رو گرفته بود که این شعر رو این‌جوری بتایپه